رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

خودمو عشق است

سلام به همه خوبان



درب کارخونه بودم که نگهبان به سمتم اومد. خانم ق. عرضی داشت. بفرمائید آقای امیری. خسته شدم . خیلی کارم استرس زاست. می خوام برم کمکم می کنید.


ازش کل ماجرا رو پرسیدم. باز حرفهای همیشگی. گفتم آقای امیری خودتو بزن به بی خیالی شما قلبتوعمل کردی. خودتو بزن به بی خیال خودت را عشق است.

خندید. انگار اقناع شده بود. کارگرها و کارمندها اومدند و رفتند داخل کارخونه. من نگهبان داشتیم صحبت می کردیم. دست آخر گفتم آقای امیری بری بمونی خونه دیوونهمی شی. پس بی خیال دنیا باشد.

تاکید می کنم ما همه یک بار به دنیا می آییم و یکبار از این دنیا می ریم. پس بی خیال باشیم و بزاریم اتفاقهایی که برامون از قبل رقم خورده بیان و برن و بگو خودمو عشق است.

صبح اول صبحی خوشحال شدم که نگذاشتم کسی ناامید بشه .





به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

خیلی چیزها هست

خیلی چیزها تو دنیا هست که نمی شه آرزو کرد.

تعبیر یک خواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال امروزم

چند روز بود قصد داشتم این دستنوشته ها را رو وب بذارم:



بوی بادام تلخ می دهد 

آینکه بدانی، محترم است کسی که هر دو رویش یکی است.





یک روز دیگر گذشت. گذشت اما بی تو. با خاطرات تو.

نمی دانم اما گمان می کنم خاطرات زنده مانده گارترند 

و در عمق جان آدمی ریشه می دوانند. 

یاد گرفته ام خاطرات ضبط شده دیگر حال و هوایی ندارند

کمتر مرورشان می کنم 

آخر خاطرات مرده زنده نیستند. 

پس به روزهای زنده می اندیشم

همان روزهای و خاطرات زنده ای که روزی سهم تو بودند. 








شستشوی ذهن آغاز می شود

با نام واژه هایی که اگر تکراری هم شوند 

باز شکوه خود را حفظ خواهند کرد

با نام آرزوهایی که همیشه در سطر اول قرار دارند 

با اینکه دست نیافتنی ست اما 

با امید باریکی جان می بخشند. 





گفتم: امروز حال خوبی دارم 

از حال تو هم با خبرم. 

حال امروز ، حالی میان شادی و اندوه غریبی ست. 

مثل خواب اجباری در بهار. 

ناخواسته سراغت را می گیرد بی رضایت تو. 

بتو گفته بودم پیشتر 

بیشتر مراقبم باش

تا خواب ابدی بهار مرا با خود مشغول نکند. 





قول داده بودم، قبل از این سفر همه چیز را برایت تعریف کنم. یقین داشته باش از هرچه بود با تو گفتم جز یک خبر. 

خبر بیماری ام که می دانم شنیدنش دشوار بود. ترجیح دادم نگویم تا لذت دوست داشتنت پایان نگیرد. مرا ببخش خبر دست اولی نداشتم. 






از تو چه پنهان فروش امسالم خوب بود. تمام غم و اندوهم را به رودخانه ای در قبال یک شنا فروختم. 





گوشت با من است. تکرار حرفهای دیروزم نیست. فرزندی در راه است. 







به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا 

بالاخره پر سرعت شدم

سلام 

امروز بالاخره اینترنت ADSL  خونه وصل شد. هر چند سرعتش پائینه ولی از هیچی بهتره. 

هنوز خستگی نمایشگاه رو حس می کنم. امروز تولد یکی از دوستانم بود براش هدیه هم خریده بودم اما وقتی بهش زنگ زدم خواب بود. چند بار بهش زنگ زدم گفت سرم شلوغه. 

من نمی دونم چرا آدمها اینجوری هستند. الحمداله خدا را شکر من از هیچ لحاظی کمبود ندارم. پدر و مادر خوب، کار خوب اما این دوستان من خیلی بی معرفت هستند. حالا اگر من یک روز زنگ نزنم فردا گله می کنند که رویا چرا زنگ نزدی؟!! 

اما وقتی خود من با اینهمه مشغله زنگ می زنم جواب تلفن نمی دن. راستی این دنیا اونقدر ارزش داره که دل کسی رو از خودمون برنجونیم. دل کسی که شاید یه زمانی دیگه بین ما نباشه؟!!!



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا 

لحظه

لحظه ای را بیاد آور که با هم خندیدیم

لحظه ای را بیاد آور که در کنار هم زیستیم

لحظه ای را بیاد آور که برای هم گریستیم

و افسوس لحظه ای را بیاد می آورم که بی تو و برای تو گریستم...

چه تلخ بود

مثل بوی بادام تلخ می داد

و نبودنت دنیا روی سرم ویران بود...

فاصله


نمی دانم !

از زمین و جایی که من ایستاده ام

تا جایی که تو در آسمانها حضور داری چقدر فاصله است؟

حدسم اگر صد سال هم باشد

بگو بدانم

چقدر فاصله است

تا سرآسیمه برای دیدنت پر گشایم و صد سال طی کنم.






یک روز دیگر در کارخانه

سلام به همه خوبان



امروز کمی زودتر از خواب بیدار شدم که ماشین رو کمی وارسی کنم. آخه دیروز فن رادیاتورش کار نمی کرد.

نه نشد. کار نکردم. به طرف کارخونه به راه افتادم.

کمی با حراست کارخونه صحبت کردم که می گرفت باطری موتورش رو جلوش چشمش دزدیدند و دردسر کلانتری و آگاهی داشت و از شکایتش منصرف شده بود.

حرف قشنگی زد که در کشورهای دیگر وقت پلیس رو می بینی احساس آرامش و امنیت می کنی! ولی در کشور ما همش باید مراقب باشی تا پلیس نبینی که بهت گیر بده .احساس آرامش و امنیت را بذار در کوزه آبشو بخور.


شاید بیشتر از دیپلم درس نخونده بود. ولی باطری که شاید 35 هزار تومان بود و دردسرهای کلانتری که اینو امضاء کن این کارو بکن و ....

بعدش هم دست آخر می افتی دست یک عده دیگر که به واسطه مجرم حسابتو برسن.

هر چند من خودم در قوه قضایی به نحوی هستم. ولی ادارجات اجرایی متاسفانه تحت شرایط خاصی انجام شاید وظیفه می کنند.

به هر حال گذشت. وقتی با حراست صحبت می کردم احساس کردم دارم می لرزم. دندونهام به هم خورد. سریع خداحافظی کردم و وارد ساختمان اداری کارخونه شدم.

غیر از من و واحد خدماتی در ساختمان کسی نبود.

باور کن اول صبح حوصله کار کردن نداشتم.

ایمیل شرکت رو چک کردم و کمی با رئیس هیئت مدیره شرکت که در بخشی از واحد تولید مستقر بود درد و دل کردم.

با اینکه تازه از مسافرت برگشته بودم اما جسم و روحم هنوز خسته بود. 20 روز اسفند رو هم که در خانه بسر بردم. حالا دیگه نمی دونم چی می خوام؟!!

بعد از تعطیلات دوباره پرونده رودهن و دیوان عدالت اداری و شهرداری و کمیسیون ماده صد و کلی کارهای مرتبط و غیر مرتبط داریم. البته خوبیش اینکه که مدیر عامل به کشور عمان می ره و 10 روز نیست تا غر بزنه.

بعدش هم احتمالا می ره عراق و بعد از اون هم می ره تونس.

امیدوارم تا چند ماهی سفر باشه تا کمی به خودش بیاد و به زیر دستانش که اکثر هم کارگر و کم درآمد هستند زور نگه.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

یکنواختی


سلام


چند روز بود که تو کارخانونه مشغول تهیه مدارک و کاتالوگ برای نمایشگاه ترکمنستان بودم. البته سرم بابت آخر سال بودن و جمع بندی واحد بازرگانی و حقوقی هم شلوغ بود.


این روزها احساس می کنم به یکنواختی رسیدم بله درست از همان چیزی که می ترسیدم. با خودم گفتم آخر هفته برم مشهد پابوس امام رضا(ع) شاید از این حالت بیرون بیام. یادش بخیر سال گذشته تا این موقع شش بار رفتم پابوس امام رضا. بعدش هم که سفر کربلا نصیبم شد.

راستی راستی هر وقت می رم زیارت امام رضا بدون هیچ بهانه ای و درخواستی فقط و فقط زیارت هوای دلمو آبی آبی می کنه.

به کارپرداز کارخانه همین الان گفتم برام بلیط قطار بگیره ببینم جور میشه یا نه.

اگر قسمت باشه هر جا باشی امام رضا دعوتت می کنه اینو دیگه یقین دار.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

اولین برف پائیزی 91


سلام


چقدر زیباست این برف پائیزی. صبح که سوار ماشین شدم برف نم نم می بارید و نوید بارش طولانی را با خود به یدک می کشید.

نزدیک کارخانه که شدم برف دیگر امانش بریده بود. های های بارید.

ساعت اکنون 9/37 دقیقه به وقت تهران و هنوز برف در حال بارش است. محوطه کارخانه پوشیده از برف شده بود. دلم می خواست مثل کودکان محوطه را بدوم اما با خودم فکر کردم کارگران و مدیران می گوید" دیوانه شده"

ترجیح دادم از پنجره اتاقم که مشرف به بلوار زاگرس و محوطه بزرگ کارخانه بود به تماشا بنشینم.


یاد تمامی کسانی که اسیر خاک شده اند و ندیدن برف را تجربه می کند بخیر و روحشان شاد.


به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا