رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

میانه میانه

باز هم سفر

اما این سفر ناخواسته بود.

بدنبال فوت یکی ازبستگان (شوهر خاله ام) یه سفر اجباری نصیب ما شد. چند روزی بود که بی قراری می کردم. دلم می خواست سفر کنم. امسال به چندین شهر سفر کردم. یزد- قم - ساری مشهد شیراز کازرون و حال به زادگاهم میانه.

به هر حال روز پنج شنبه 26 دی ماه بود. داشتم روی وب سایت شرکت کار می کردم. دختر دائی ام نسرین تماس گرفت و خبر داد که حاج علی شوهر خاله ام به رحلت خدا رفته است.

حال نمی داستم این موضوع را چطوری با پدر و مادرم در میان بگذارم. چون هیچ وقت دوست نداشتم خبرهای شوم را به کسی برسانم.

چاره ای نبود به همراه مامان زنگ زدم. چندین بار زنگ زدم اما برنداشت. با خونه خواهر زنگ زدم. بعد از احوال پرسی خبر را دارم. شکه شده بود. بهش گفتم که تو به بابا بگو که حاج علی فوت کرد.

بار دیگر به مادر زنگ زدم و موضوع را گفتم. خیلی ناراحت شد. به هر حال اونها خاطرات خوبی با هم داشتند. شوهر خواهرش بود و خیلی هم دوست داشتنی بود. خانزاده بودند و از قدیم و ندیم با هم بودند. به هر حال من هم چون اون مرحوم رو می شناختم باید می رفتم.

به شوهر خواهر خودم زنگ زدم و خبر فوت خوهر خاله ام را گفتم. تصمیم بر آن شد که با هم به میانه برویم. از آخرین سفرم به میانه 2 سال می گذشت. یادش بخیر با رومانا به میانه رفته بودیم.

به هر حال دیگه حوصله کار کردن نداشتم. به همکارم کارها را سپردم و راه افتادم. خیابانها خلوت بودند. به مترو هفت تیر رسیدم. مترو هم خلوت بود. به خواهر بزرگم و شوهر گفتم که من به خانه میروم با همراه من تماس بگیرید اگر کاری داشتید.

خلاصه ساعت 13 بود که به خانه رسیدم. خواهر هنوز نیامده بود. با مامان صحبت کردم. چون بیشتر از یک ماشین نداشتیم مجبور بودیم چند نفری تو ماشین بنشینیم. بابا با شوهر خواهر و برادرش زودتراز ما راه افتادند  وبا اوتوبوس رفتند. فرصتی نبود. همه فکر می کردیم که مراسم تدفین می رسیم. اما نرسیدیم و به مراسم ترحیم رسیدیم.

آماده سفر شیدیم. سفری که بسرعت برق و باد گذشت. ساعت 16 بود که خواهر آمد. خواهرم دو تا بچه داره. آمده شدیم. شوهر خواهرم ساعت 18 آمد. اما تا معلوم کنیم کی میاد کی نمی یاد؟ یکی دو ساعتی طول کشید. به هر حال به نتیجه رسیدیم. من و مامان و خواهرم با بچه هاش و برادر بزرگمون هم با ما آمد.

یک مقدار وسایل خریدیم و همه لباس مشکی پوشیده به راه افتادیم.

ساعت 20 بود که به راه افتادیم. از تهران تا میانه با سوای حدود 4 ساعت راه است. راستش میانه برای من سرشار از خاطرات پدر بزرگ مرحومم و مادر بزرگم است . سرشاراز خاطرات کودکی هایم. به راه افتادیم. خیلی از فامیلها از تهران و دیگر شهرهای کشور رفته بودند اما به مراسم تدفین نرسیده بودند. به جهت اینکه آن مرحوم ساعت 10 صبح فوت می کند و وقت برای تدفین وجود داشته است. من فقط یکبار در زنگی ام مراسم تدفین بوده ام. آنهم پدر بزرگ و دیگر هرز ندیده ام. اما همان نیز تأثیر عمیقی روی من گذاشت و تا مدتی افسرده شده بودم. حتی یک لحظه یاد پدربزرگ از یادم نمی رفت. همه جا را نگاه می کردم او را می دیدم تا چند ماه اول مدام به خوابم می آمد و وقتی می دیدنم زنده است نفس راحتی می کشیدیم. اما وقتی از خواب بیدار می شدم و جای خالی او را حس می کردم خیلی منقلب می شدم.    

اما دو چیز هست که دیگه من هم بهش ایمان آوردم:

یکی اینکه خاک آدمو سرد می کنه.

دوم اینکه اشک مثل محبت است اگر از چشم خارج بشه محبت هم تموم میشه.

راست می گویند همین طوری هم هست.

بالاخره نزدیک ساعت 1 بامداد به خانه خاله رسیدیم. دورتادور درخانه را مشکیزده بودند. اصلا باورم نمی شد. مگر می شود. حالا من خیال می کردم که با ما دروغ گفته اند و ممکن است خاله ام فوت کرده و به ما ایطوری می گویند.

سکوت عجیبی در حیاطشان بود. به در ورودی خانه که رسیدیم با انبوهی از کفش روبرو شدیم.

وارد خاله شدیم. دختر خاله هایم گریه و زاری را شروع کردند. با همه بخصوص با خاله ام دیده بوسی کردم.  چند دقیقه ای نشستیم و فاتحه ای فرستادیم. من همیشه به فکر اون کسی هستم که از دنیا رفته و دستش از دنیا کوتاه است. امشب شب اول قبرش خواهد بود. و سخت ترین شب عمرش محسوب می شود. خاله ام همه را دلداری می داد. اما می دانستم او از همه نارحت تر است. هر چه باشد حداقل 60 سال با هم زندگی کرده اند.

یک توضیح در مورد مرحوم حاج علی عزتی برایتان بگویم:

وی خانزاده بود. همه شهر میانه او را می شناسند. خیلی سرشانس است. فکر نمی کنم دز شهر میانه و تبریز کسی باشد که از وی بدی دیده باشد. خدایش رحمت کند. مرد بسیار مهمان پرستی بود.  به اولادهایش نیز آموزش داده بود که اگر مهمان هزار سال در خانه شما بماند باید فکر کنید همین امروز به خانه شما مهمان آمده است. همه او را می شناختند.

دخترانش و پسرشان نیز از لحاظ مالی و معنوی نیز شهره عام و خاص بودند. برای روز سومین درگذشت آن مرحوم حدود 2000 نفر مهمان داشتند.

2000 نفر کم نیست.

خلاصه وارد اتاقی شدیم که حدود 150 متر می شد. با صحنه جالبی روبرو شدیم. همه خواب بودند. عین پادگان بود. شاید بیش از 50 نفر در این اتاق خواب بودند. ما هم یکی دو ساعت خوابیدیم. شب سختی بود. همش به فکر آن مرحوم بودم. آخر من نیز خاطرات خوبی داشتم. من نیز او را دوشت می داشتم همیشه نسبت به ما لطف داشت. به جهت کهولت سن همیشه در خانه بود. به همین دلیل آنهائیکه در خانه بودند بیشتر از فقدان وی نارحت بودند. دخترانش خیلی بی قراری می کردند. تعداد نوه و نتیجه هایش قابل شمارش نبود. خوشا بحالش همه مکانهای زیارتی را رفته بود. خودش و خانمش را نیز برده بود. به هر حال حتی برای مراسم تدفین خود نیز تدارکات را دیده بود. منت هیچکس را نکشیده بود.

به هر حال صبح شد. ساعت 7 بود. همه از صدای شیون و گریه زاری دختران مرحوم بیدار شدند. راستش بعد از فوت پدبزرگم و بعد از شهید حسن همدانی نژاد برای این مرحوم گریه کردم.

به هر حال صبح شد . همه آماده شدیم و همه سر مزار رفتیم. روی سر در قبرستان نوشته شده بود: گلزار مومنین میانه.

بعد از مراسم به خانه آمدیم. تا ظهر در خانه بودیم. بعد از ناهار دیگر وقت رفتن بود. ساعت 15:45 بود که به راه افتادیم. مادر و پدرم ماندند.

من و خواهرم به دلیل اینکه از خانه سابق پدربزرگ خاطرات خوبی داشتیم به همین علت تصمیم گرفتیم که سری به خانه قدیمی بزنیم و خاطرات را زنده کنیم. از انتهای کوچه رفتیم. آه که چقدر دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود. از کوچه که گذشتیم برگشتم و نگاهی دیگر به کوچه کردم. اشگ گونه هایم را خیس کرده بود. به هر حال هر چه بود گذشت.

از میانه خارج شدیم اما نگاهم و روحم همیشه در اینجا خواهد ماند و روزهای رفته مرا می آزارد.  

دوستت دارم وطن دوستت دارم.

امروز با حافظ

 

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست  

 

دل سرگشته ما غیر ترا ذاکر نیست

خدا و سوگند ما

 

 

خدا چقدر تنهاست در هجوم سوگندهای ما!

خدا و راه

سلام  

 

چند روز پیش هم خسته بودم هم کلافه به خاطر یک مسئله شخصی حسابی از دست زمین و زمان خسته شده بودم. مثل همیشه کمی پیاده روی کردم. به مترو هفت تیر رسیدم. سوار شدم. باور کنید اگر با کارد که سهله با تیر هم می زدین اتفاقی نمی افتاد. تا اینکه رسیدم به ایستگاه آزادی. اومدم بیرون. این اعصاب خردکنی منو گرسنه کرده بود. به طرف مغازه ای که در مترو آزادی بود رفتم. مثل همیشه کرانچیپس و یه بسته قره قورت برداشتم. به سمت مغازه دار رفتم به ناگاه چشمم به این نوشته که به یخچال چسبانده بودند افتاد که مثل آب روی آتش خاموشم کرد:  

 

جایی که راه نیست خدا راه را می گشاید.  

 

 

تا مدتی چشمم به نوشته بود و مغازه دار بقیه پولم را روی پیش خوان گذاشت و فکر می کنم برای چند دقیقه ای متوجه هیچ چیز نشدم. این تلنگر عجیبی به من بود. تا خونه فقط به این موضوع فکر می کردم. حسابی آروم شده بودم. یکبار دیگه مطلب رو بخونین!! 

  

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

سفر

سفر برایم هیچ چیز به جز دلتنگی ندارد.   

اما زمانی به من آموخت برای بهتر دیدن عظمت و شکوه هر چیز   

باید قدری از آن دور شد! 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ...   

رویا

من و دل

 

همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق گریزی گردد، پناهگاهی نه!

عقل و عشق

 

عقل فرمود که دل منزل و ماوای من است   

عشق خندید و بگفت که یا جای تو یا جای من است

دعا

 

من چه گویم که ترا نازکی طبع خیال   

آنقدر هست که آهسته دعا نتوان کرد. 

 

حافظ

یک شعر

 

از هزاران یک نفر اهل دلند  

 

مابقی تندیسی از اهل گلند  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

رویا