رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

اولین و آخرین

سلام به همه خوبان  

 

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

 

حسین پناهی

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

هنوز زنده ام

سلام به همه خوبان

با تو سخن می گویم...

خدایا !

خدایا خوشحالم . از اینکه زنده ام نفس می کشم و هنوز هم رشته ارتباطی من با تو قطع نشده .

خوشحالم که تا اینجا با من بودی و خواهی بود.

خوشحالم که نگران من هستی !!

خوشحالم که هنوز صدایم را می شنوی این یعنی من هنوز وقت دارم که زندگی کنم .

خوشحالم باز هم فرصتی دادی تا تو را صدا کن ؟!

با تو حرف بزنم از همه چیز از گذشته هایم از فردایی که نمی دانم چه بر من خواهد گذشت .

از روزهایی که خیلی دلتنگ می شوم .

از روزهایی که بال پرواز آرزو می کنم و پر می کشم به سویت .

خوشحالم که دلم برای تو تنگ می شود .

خیلی از این شبهای دلتنگیم با تو به گفتگو نشسته ام و سجده بر آستانت سائیده ام

با تو حرفها زده ام و گریسته ام

انگار روبرویم نشسته ای و مرا تماشا می کنی !!

انگار همیشه با منی همیشه احساس می کنم یکی دارد مرا نگاه می کند.

امروز دلتنگ تر از همیشه ام .. باز هم به قلب من سر بزن...

بنده کوچک تو .... رویا

 

یک کلام

 

 

الهی! بجز حضور تو هیچ چیز  این جهان بیکرانه را جدی نگرفته ام!

 حتی عشق را...

 

 

 

سفر به هندوستان - پایان سفر

سلام به همه خوبان

 

 

 

پایان سفر ...

 

 

حدود چند ماهی گذشت من تو این مدت تو یک بیمارستان بعنوان منشی رئیس بیمارستان مشغول بکار شدم اما زیاد برام دوام نداشت دلیلش رو هم میگم...

آقای دکتر عبدالخالیک جراح و رئیس چند بیمارستان خصوصی(این بیمارستانی که من تو اون مدت کمی کار کردم اسمش سامرا هاسپیتال)(Samra Hospital) بود در دهلی و منطقه بنام موات (Mewat)، تحصیل کرده از آلمان حدودا" به قول خودش به 19 زبان می توانست صحبت کند ولی متاسفانه فارسی اردو بلد بود و فارسی ما ایرانی ها رو نمی دونست، می خواست که من زبان فارسی بهش یاد بدم آخه مگه من معلم بودم که بخوام فارسی یاد بدم اون هم زبانی که استثنا هم خیلی داره داشت زبان خودمم یادمم می رفت از فارسی به انگلیسی از انگلیسی به اردو که کمی بلد بودم.

به هر حال من یک مترجم جیبی داشتم به 4 زبان فارسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی کمی فرانسه بلد بودم اما اونقدر از این زبان زیبا استفاده نکرده بودم کم کم یادم رفت ...

گاهی هم تو زبان انگلیسی 3 می کردم.. اما حالا تو زبان انگلیسی رو دست همه می زنم(جدی نگیرین..).

چند تا فیلم از مناطق مسلمان نشین موات دیدم چقدر برایم رنج آور بود آدمهایی که در چادر زندگی می کردند و حتی بیمارستان درست و حسابی نداشتند دکتر می شه گفت چون مسلمان بود خیر بود و بطور رایگان گاهی اونجا می رفت و جراحی می کرد..

من که همیشه دیدن صحنه های جراحی برایم طاقت فرسا بود ولی نشستم و همه جراحیهارو نگاه کردم. دکتر هم کاری بکارم نداشت.

با چند نفر تو بیمارستان دوست شدم با پروین دکتر مسلمان که پرستار بود و با بقی که هندو بودند زیاد دوست نشدم. اونجا راحت بود با بلوز و شلوار خیلی کم با حجاب بودم.. چون حجاب اصلا معنی نداشت ولی بعد از آن دیگه شال رو از سرم برنداشتم و همه جا با افتخار با حجاب بودم. یک سری اتفاقات هم افتاد قبل از سفر و بعد از سفر که ترجیح می دم نگم.

به هر حال هوا کم کم داشت سر می شد اواخر شهریور بود تا بهتر بگم اواسط سپتامبر

روز تولدم نزدیک می شد من همیشه آرزو می کنم روز تولدم رو تو شهری که بدنیا اومدم باشم یعنی یک روزه برم و برگردم. مثل اینه دوباره متولد بشم. به رومانا قول دادم دفعه دیگه که اومد ایران با هم سری به میانه بزنیم شهری که خاکش رو بارها و بارها بوسیدم . و بعد هم به قولم عمل کردم.

21 سپتامبر چند نفری از ایران بهم زنگ زدند و روزتولدم را تبریک گفتند رومانا و "ح" خواهرش رفتند بیرون من رو هم با خودشن نبردن، شب یک جشن کوچکی برام گرفتند خیلی خوشحال شدم از بابا و بقیه هدیه گرفتم که یکی از هدیه هام یک عروسک پاندا بزرگ بود که اسمشو گذاشتیم سارا. به این اسم خیلی علاقه دارم هر وقت زنگ می زنم اول سراغ سارا رو می گیرم. گاهی اوقات انسان به کودکیش بر می گرده.

شب خوبی داشتم . ماه رمضان هم کم کم داشت فرا می رسید برام خیلی جالبه آدمهایی که در اقلیت یک کشور هستند بتونن آداب و رسوم و اعتقاداتشون رو حفظ کنن این برای اونایی که در کشور های دیکر هم هستند خیلی با ارزشه، تقریبا یک هفته قبل از عید فطر قرار بود که بر گردم به ایران فکر کنم اواخر سپتامبر بود اما بابا گفت که باید تا عید فطر اینجا بمونی، چقدر بده آدم به یه جا عادت کنه و دل کندن سخت تر.

به هر حال خوب شد که تاریخ برگشت رو عوض کردم چون ماهان ایر ساعات پروازش رو تغییر داده بود علاوه بر اون من اومدنی از فرودگاه مهرآباد اومدم و حالا پروازها به فرودگاه امام منتقل شده بود الان نگاه نکنیم فقط برخی از خطوط هست، آبان 84 همه پروازهای خارجی به فرودگاه امام بود من هم جزء آن ها.

 تا عید فطر صبر کردم چقدر عید قشنگی بود به این می گن عید پر از شادی مخصوصا با مصادف شدن با فستیوال هندوها. عیدی از بابا گرفتم و همه به دیدن و عید مبارک اومدند. راننده رومانا اینا هندو بود ولی اینقدر که با این بود رسم و رسوم مسلمونها رو یاد گرفته بود دیدم تو فرودگاه چجوری منو نگاه کرد..

در هر حال دیگه وقت رفتن نزدیک شده بود روز یکشنبه با رومانا و دیگر خواهرانش رفتیم برای خرید تو اون موقع سال می شد راحت خرید کرد.

رفیتم به منطقه به نام کنارپلیس (Kenar Place ) نزدیک پالیکا بازار ، خیلی شلوغ بود، قیمتها هم بد نبود خیلی هم خرید کرد.

یک ساری دیده بودم که دلم می خواست بخرم هی رومانا می گفت می خوایی چیکار و نخریدم اما خودش برام یک روز مونده بود به رفتنم یک ساری خرید خیلی خوشحال شدم چون دلم می خواست به هر کشوری که سفر می کنم از لباس اونجا حتما داشته باشم.

خرید کردم و گشتیم و پیتزا هند و هم خوردیم و خسته و کوفته رسیدیم خونه ...

من همیشه عاشق سفر کردن و گشت و گذار هستم هیچ وقت هم احساس خستگی نمی کنم . ولی نمی دونم اون کسی که قراره با من زندگی کنه اهل سفر هست یا نه..

برگشتیم خونه تو چهره همه می خوندم که ناراحت هستند ما بهم بدجوری عادت کرده بودیم حتی به سگ رومانا که اسمش داسکی بود خیلی هم آروم بود با من هم می ساخت دختر خوبی بود .

دو سه شب پیش فیلم مصائب مسیح رو دیدم البته اسم اصلی فیلم آخرین وسوسه مسیح بود. چقدر اشک ریختم عین همونی بود که تو ایران دیده بودم بدون سانسور.

روز 5 نوامبر دقیقا یک روز مونده به پرواز خیلی سخت گذشت همه ناراحت بودیم ولی باید بر می گشتم خیلی کارها می خواستیم من و رومانا شروع کنیم تو هند اما کسی نبود که راهنماییمون کنه البته بد هم نشد چون این ماجرا شکل تاره ای بخود گرفت..

شب هیچ کس نخوابید گاهی بیدار می شد گاهی چرت می زدم گاهی می رفتم کنار تراس و به شی و ستاره هاش خیره می شد بالاخره با هزار زحمت صبح شد رفتم پشت بام و با دهلی خداحافظی کردم"دهلی به امید دیدار".

خیلی عکس و شکار لحظه ها دارم ولی نمی دونم چطوری اینجا قرار بدم که شما ها هم ببینین.

6 نوامبر سال 2005 ساعت 16:00 به وقت محلی دهلی رفتیم به طرف فرودگاه یادم هست موقع اومدم گرد ماتم نشسته بود خونه هیچ کس درست و حسابی با من خداحافظی نکردم می خواستم گریه کنم رومانا گفت پیش بابا گریه نکن ناراحت می شه همه تو چشمامون اشک جمع شده بود سعی کردم همه رو آروم کنم با سیما مهمون دیگر اونا که چند روز بود اومده بود و قرار بود بره خداحافظی کردم می تونستم بمونم اما فعلا باید برمی گشتم نمی دونم چه حکمتی تو کار بود...

با بابا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم حالم خوب نبود هم بدلیل بی خوابی هم فکر کنم مسموم شده بودم شب قبلش خیلی  خورده بودم . صبح فقط یک فنجان قهوه خوردم و دیگه هیچی . سرمو گذاشتم رو شونه رومانا چون اصلا حالم خوب نبود . به رومانا گفتم من امروز

نمی رم حال ندارم و مریضم . ولی دیگه وقتی نبود به هر حال راه افتادیم . ماشینی که کرایه کرده بودند میتسوبیشی بود.

راستی می دونین که ماشین های شرق آسیا حالا منظورم هند فرمونشون راست هست گواهینامه بین المللی هم داشتم ولی چه کنم نمی دونم چرا جرات نکردم اونجا رانندگی کنم البته با جاده های اونجا فقط خود هندیها می تونن رانندگی کن نه ما..

به هر حال کمی احساس کردم بهتر شدم تا فرودگاه یک کلمه هم حرف نزدیم ...

شاید یک روزی بر گشتم به هند به خاطر خاطراتی که دارم  و فراموش نمی تونم کنم..

ساعت 2:30 رسیدم به فرودگاه بین المللی دهلی عکس گرفتیم و لحظه خداحافظی رسید باور کنین برای هممون سخت بود حتی برادر رومانا اصلا خداحافظی نکرد. با بقیه روبوسی و در آغوش گرفتم و قول دادم به زودی برمی گرددم.

 داخل فرودگاه کمی برام عجیب بود . یک مقدار روپیه داشتم کمی شو برای یادگاری نگه داشتم و بقیه رو به دلار تبدیل کردم.

به خانواده خبر داده بودم که چه ساعتی می رسم به تهران.

رومانا تا آخرین لحظه تو فرودگاه بود و رفتن منو به تماشا نشسته بود...

حالم بهتر شده بود به خودم اومد و دیدم که تو هواپیما نشستم Mp3 گوش می دادم که کمی آروم بشم شجریان، اصفهانی و ... کمی آروم شدم. ایرانی خیلی زیاد بود. گیت 11 بود رفتم و تا این که سوار هواپیما شدیم . قلبم درد می کرد احساس تنهایی شدید کردم. از مهماندار خواستم با برم سمتی که پنجره باشه یک پتو و بالش کوچک گرفتم و موسیقی هم که گوش می دادم حسابی گریه کردم الان که این حرفهارو می زنم اشک تو چشمامه و انگار داره برام تکرار می شه/.

از بال هواپیما از فرودگاه باند فرودگاه عکس گرفتم از لحظه اوج هواپیما هم. از آسمان پاکستان هم عکس گرفتم . احساس عجیبی داشتم . غذا خوردم ولی کم. نمی دونم ولی وقتی آدم تو هواپیما میشینه یه کم گیج می زنه.

 

آسمان هند :

 

 

 

آسمان پاکستان در شب:

 

از مهماندار خواستم که برام چایی بیاره. چایی برام آورد ولی با یک نگاه خاصی منظور با یک احترام جالبی طرز قراردادن چایی تو سینی و کنارش قند و دستمال برام عجیب بود اخه قبلا اینحوری نبود.

چایی خوردم و خوابیدم نفهمیدم کی سینی رو برد. ولی می دونم که پتو رو هم روم کشید و رفت.

اونقدر وسائلم زیاد بود که مدارک خودم رو تو هواپیما با خودم آورده بودم. یادم نمی یاد فیلم نگاه کردم یا نه.

 اومدنی به دهلی تنها نبودم با یک خانم مسلمان هندی دوست شدم اما برگشتنی تنها بود یک پسری هم بود که خیلی فضولی کرد تا باهام دوست بشه اما من هیچ کس رو تا نشناسم به راحتی قبول نمی کنم.

می دونم بعضی از حرفهامو نصفه نیمه می گم دلیلش هم اینه که نیازی به گفتن جزئیاتشون نبود. محفوظ....

ساعت 16:30 به وقت ایران رسیدم فرودگاه امام همه اومده بودند اونا خوشحال بود و رومانا اینا ناراحت. اولین کاری که کردم زنگ زدم به رومانا و گفتم که من رسیدم از صداش معلوم بود که الان خونشون چه خبره.

نفهیمدم ولی شب رو خوابیم خیلی خسته بودم .

دوباره روز از نو روزی از نو ....

خدایا من هیچ دلبستگی ندارم  چرا برگشتم خودمم نمی دونم البته حکمت بود...

یک هفته اول رو همش در حال گریه بودم در واقع من وقتی از سفر بر می گردم کمی افسرده

می شم. کوه رفتم و دوباره مشغول بکار شدم . کم کم دوباره زنده شدم .

 

حالا خیلی وقته از سفر به هند می گذره اما به زودی قصد دارم برم باکو و ترکمنستان رو از نزدیک ببینم البته این بار نه تنها...

 

 

امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم ولی این سفر برای من بار معنوی زیادی داشت بطوری که 360 درجه عوض شدم.....

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین....

 

رویا

 

 

 

سفر به هندوستان (۳)

سلام به همه خوبان

 

 

بخش سوم:

 

 

تا اونجا که من می دونم تو هندوستان فستیوال های زیادی هست مثلا برای خدایانشون جشن می گیرند فقط یه چیزی بگم ما مسلمونها شده یک روز رو روز خدا بذاریم و تو اون روز گناه نکنیم ، مهربون باشیم اصلا یک روز استثنایی برامون باشه بابا هندیها سالی هزار بار برای خدایانشون جشن می گیرند. به هرحال اسم اون فستیوالی که من بودم که فکر کنم اواخر سپتامبر هست ، بود که اسمش " دیوالی"( Diwaly) بود حداقل از چند هفته قبل برنامه ریزی می کنند انواع و اقسام جشنها و پایکوبی ها و... دارند یکی دو روز رو هم تعطیل می کنند، هدیه به هم میدند و آتش بازی و به نظر من که کل کشور هند تو اون روزها همه جارو آذین بندی می کنند نمی دونین چقدر جالبه .. این همه شادی برای خداهاشون .. ما چی برای خدای احد و واحدمون یک روز از 365 روز رو روز خدا گذاشتیم ؟؟؟آره هر روز میگیم امروز هم روز خداست ...

 

یک نمونه عکس:

 

صدای نارنجک و آتش بازی مخصوصا تو شب که نورافشانی می شد خیلی تماشایی بودند راستی همه خونه ها تقریبا چراغانی می شه عید فطر ما مسلمون ها تو سال 84 همزمان شد با دیوالی هندوها ما هم چراغانی کردیم و به نظر من هم عید واقعی ما همین عید فطره.

نمی دونم ولی حداقل 900 میلیون نفرتو هند برای خدایانشون جشن گرفتند صدای راز و نیاز از معابدشون به گوش می رسید اسم اون معابد گوردوآرا(Gurdoara) بود که اگه بالاخره فهمیدم چه جوری عکس اضافه کنم حتما" می زارم که شما هم ببینید.

متاسفانه من نتونستم به یکی از مساجد ما مسلمون ها برم تنها مسجدی که صدای اذان خیلی ساده به گوش ما می رسید دور بود اون هم برای اهل سنت بود. دلم می خواست حداقل یک نوار اذان با صدای روح بخش مرحوم رحیم موذن زاده اردبیلی با خودم می بردم تا حداقل مجبور نشم افطاری مو که در اون منطقه با صدای بوق مخصوصی اعلام افطار می کرند را داشته باشم.

به نظر من هندوستان کشور خیلی شلوغ و در عین حال کثیف هست اما دهلی بازم بهتره کمی تمیزه . این هم بگم که خیلی از ایرانیها دارن تو دانشگاههای معروف مثل پونا، جامع ملی اسلامیه هند درس می خونند.

شاید من هم اگه کارم درست بشه برای ادامه تحصیل پذیرش بگیرم.

در هر صورت، میدونین که شرایط آب و هوایی در هند خیلی جالب نیست اما من موقع بدی نیومده بودم هم گرما رو حس کردم هم سرما رو..

 

یک روز طبق معمول چون رومانا وقت نداشت با برادرش رفتیم سفارت ایران به هر حال رومانا 3 بود که در سفارت ایران تو دهلی بود و همه می شناختنش. فقط عکس از سفارت ایران در دهلی دیده بودم. با ریکشا رفتیم سفارت ایران، تقریبا بیشتر ایرانیها بودند با حجاب کامل رفتم . چند سوال از بخش کنسولی کردم، هنوز سفیر عوض نشده بود و راحت به کارم رسیدگی می شد. بماند که جایگاه من هم قبل از سفر به هند در ایران بد نبود.. چند دانشجوی ایرانی هم دیدم چقدر خوبه آدم هموطنشو ببینه یه جور امید به آدم می ده.. حالا نمی دونم منشی سفیر کیه.. ولی رومانا گفت که یه خانم هندی جاش آوردن ... این هم بگم افتخاری بود که تونستم سفارت زیبا و پر عزمت ایران رو از نزدیک ببینم.

بعد از سفارت پیاده چون تا بازار راهی نبود رفتیم شهر تمیز بود یعنی در واقع اون منطقه خیلی خوب و بیشتر سفارت خونه ها و دیگر سازمانهای دولتی وجود داشت.

 

کمی نزدیک مسجد جامع:

 

اسم بازار "پالیکا بازار"(Palika Bazar) بود بد نبود چیزی خوردیم و یادم نمی یاد خرید کردم یا نه ولی به هر حال خوب شد که رفتم چون هفته بعد که اومدیم برای خرید بمب گذاری شده بود و دیگه نتونستیم بریم البته فکر نکنم چیزی شده بود.. شاید نمی دونم..

پارک هم رفتیم حسابی عکس یادگاری گرفتم و زود برگشتیم چون اگه به شب برمی خوردیم سخت می تونستیم برگردیم بیشتر بخاطر دیوالی بود...

اکثر اوقات با رومانا و بقیه برای خرید می رفتیم بیرون نمی دونم ولی قبلا" نسبت به حجاب حساس بودم ولی حالا نه!!

من معمولا روحیم تازه هست کسل می شم اما وقتی یه چیزی برام تکراری باشه، حوصله ام سر می ره همش تو خونه بمونم . راستی کار هم پیدا کردیم ولی زیاد راضی نبودم . اصلا کار و زندگی و ... اینجا خیلی فرق می کنه ما ایرانیها تو نازو نعمت بزرگ شدیم و با کوچک ترین کمبود قبول نمی کنیم کار که اونجوری شد ، از اون دسته آدمها بودم حتی آشپزی هم بلد نبود البته یه چند باری غذای ایرانی درست کردم ولی حالا دارم با خودم فکر می کنم تو آینده باید از رستورات سر کوچه باید غذا تهیه کنیم...

البته تو خونشون یه دختر بچه اهل بنگال بود که خدمتکارشون بود من و بقیه دست به سیاه و سفید نمی زدیم اسمش "رحمیا" بود بعد از این که بر گشتم ایران از اونجا رفت ...

تقریبا اون روزهایی که کسی خونه نبود موسیقی گوش می دادم کتاب شعر می خوندم قدم می زدم و خاطراتم رو می نوشتم .

 

 

 

 

تا بخش بعدی ....

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

 

 

رویا

 

 

 

سفر به هندوستان (۲)

 سلام به همه خوبان

 

 

بخش دوم:

 

 

 

نمی دونستم که آیا می تونم با مردم، فرهنگ و آداب و رسوم اینجا بسازم یا نه ؟

شب اول گذشت . کمی برام عجیب بود چون اولین بارم بود که از هندوستان دیدن می کردم .

یه چیز بدتر اینکه رومانا فردا باید می رفت به مالزی تا یک هفته هم نمی اومد بقیه هم که کار و زندگی دارن . اولش از زبانی که تو خونه از اون استفاده می کردند چیزی نمی فهمیدم اما کم کم متوجه شدم.

دوست داشتم اولین کاری که می کنم تحقیق در مورد ادیان باشه واسه همین هم اومده بودم. تا حدودی هم این امر میسر شد چون از نزدیک با مردم اینجا زندگی کردم ، دردها رو از نزدیک لمس کردم و خیلی از حقیقتها رو با چشمهای خودم دیدم اینها از بهتریم تجربه هایی بود که من در این سفر بدست آوردم.

بالاخره صبح شد من و رومانا و پدرش ، رومانا رو تا یه جایی رسوندیم. تو راه که با پدر رومانا یا بقول رومانا با ددی می اومدیم ازشون پرسیدم نمی خوایین بر گردین ایران، آهی کشید و گفت : نه!

می دونستم چرا، همه چیز رو می دونستم ، به هرحال رسیدیم تا درب خونه، پدرش همه جای خونه رو تقریبا به من نشون داد و گفت اینجا مثل خونه خودت می مونه هر چی باشه من و رومانا با هم خواهر بودیم و راستی این رو هم بگم مادر رومانا سال 2003 از دنیا رفته بودند چقدر دلم می خواست که ببینمش هر وقت یادش می افتم بی اختیار گریه ام می گریه انگار که مادر خودمه...

رفتم طبقه بالا کمی وسایلم را جمع و جور کنم وسایل زیادی نیاورده بودم کمی موسیقی گوش دادم و رفتم پشت بام .

یه اتاقی تو پشت بوم بود که توجه ام را بخود جلب کرد با بقیه اتاق ها فرق می کرد عجیب پر از رمز و راز اتاق نماز بود و وسوسه شدم و اولین نمازم را به جا آوردم. اما بعد ها کمی از اون اتاق ترسیدم . به برادر رومانا گفتم می خوام که هر صبح منو برای نماز بیدارم کنه و هر صبح بیدارم می کردم باهاش خیلی حرف زدم اون هم مثل اتاق نمازش عجیب بود، بوی صبح چقدر دل انگیزه چقدر لذت بخش بود. منتظر می موند تا من نمازمو تموم کنم چون کمی مترسیدم از تاریکی و شب..

مثل برادر خودم باهاش صحبت کردم تارک دنیا کرده بودم و هیچ مردی رو تو زندگیم نمی تنها چیزی که منو وادار به صحبت با اون می کرد عرفان و تصوف بود فکر کنم به درجاتی هم رسیده بود مثل همیشه با جشمهای استثنائیم از قدرتم استفاده کردم و خیلی از رموز را یاد گرفتم. همیشه این جمله اش به یادم می مونه "خوش قسمت" ...

با "ح" و "ر" خواهرهای دیگر رومانا خیلی جور شدیم تنها مشکلی که بود غذای پر از فلفل بود که بعدها به اون هم عادت کردم.

یک هفته گذشت هر چند عجیب بود ولی گذشت. رومانا شب ساعت 11:30 به وقت هند به خونه برگشت دلم براش پر می زد تنها کس که تو زندگیم وقتی یادش می افتم سریع می زنم زیر گریه و دلم براش تنگ می شه..

فردا رو مرخصی داشت و می تونستم کارامونو جفت و دور کنیم. "ر" خواهر رومانا تا یک سال دیگه قرار بود ازدواج کنه اون هم با یکی از همکاراش که البته اون هم مسلمان بود پسر خوبی بود از هممون آزمایش خون گرفت همه O مثبت بودند غیر از من که O  منفی بودم این خیلی جالب بود هم از طرف مادر سید بودند هم از طرف پدر گروه خونی همشون هم O مثبت بود. دلم

می خواست که با رومانا چند شهری رو بگردیم اما چه کنم که وقت نداشتند من هم که جایی رو بلد نبودم ولی حسابی اون منطقه و دهلی رو گشتیم کاش می تونستم چند عکس اینجا بذارم ولی نمی دونم چطوری؟؟؟

الان که دارم این متن رو می نویسم "ر" ازدواج کرده حدودا" 1 ماه میشه 8 آوریل 2007 و متاسفانه چون بهش قول داده بودم که برای ازدواجش می یام نتونستم که برم..

همه خاطرات رو لحظه به لحظه تو دفتر خاطراتم دارم...

یک روز قرار گذاشتیم با برادر رومانا بریم قبرستان کنار مزار مادرشون با ریکشا (نوعی وسیله نقلیه مثلا با کلاس) البته می شه گفت که همون موتوری که 1 چرخ هم بهش اضافه شده ولی دارای سایه بان و ... فکر کنم کرایه اش شد 200 روپیه که به دلار می شه حدودا" 5 دلار بهر حال قبرستان مسلمان که متاسفانه اسم مکانشون یادم رفت البته عکس دارم

 

یک نمونه درگاه:

 

 

برام عجیب و در عین حال غم انگیز بود اون منطقه تقریبا همه مسلمان بودند من هم سعی کردم حجابم رو رعایت کنم . سنگهای هر مزار تقریبا میشه گفت مثل مسیحیان که عمودی قرار میگیرد گذاشته بودند و روی مزار نبود و برادر رومانا به من گفت که خودم با دستان خودم مادرمان را به خاک سپردم و از آنوقت تا حالا نتوانسته است که با دل سیر گریه کند...

ولی من تا کنار مزار ش رسیدم زدم زیر گریه برام مثل مادر خودم بود و شاید نزدیک تر

به یاد مادر خودم افتادم و دیگه بدتر شد "ن" آرومم کرد و گفت پاشو بریم راستی یاد رفت بگم من تقریبا فقط با رومانا فارسی حرف می زدم و با بقیه انگلیسی . در هر حال گریه و زاری  که تموم شد چند تا عکس گرفتم و تو راه هم چند عدد آناناس رسیده و درشت خریدیم و رفتیم به طرف منزل تو راه مردمی را دیدم که برای فستیوال های سال آماده میشدند انواع و اقسام آداب و رسوم دلم می خواست مراسم عزای هندوهارو ببینم اما مگه می شه از مسلمانها هم که دل خوشی ندارند (مسئله رو سیاسی نکنید لطفا"..)

ولی حالا تقریبا بصورت مسالمت آمیز دارن با هم زندگی می کنند...

 کمی آروم شده بود خیلی وقت بود که سیر گریه نکرده بودم یه چیزی هم بود دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تو ایران تنگ نشده بود یعنی هیچ دلبستگی نداشتم بخاطر همین بود که راحت داشتم اونجا زندگی می کردم. البته الان یه ذره قضیه فرق کرده ...

 

 

یک نمونه عکس:

 

 

 

تا بخش بعدی  ...

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

 

 

 

 

 

سفر به هندوستان(۱)

سلام به همه خوبان

 

بخش اول:

از امروز تو وبلاگ می خوام در مورد سفر به هند براتون بنویسم.

 

آن سفر برایم سفری دیگر بود، سفری که همیشه از کودکی دوست داشتم به هندوستان سفر کنم.. و قسمتم شده بود..

۲۸ آگست ۲۰۰۵ روز یکشنبه ساعت ۸.۳۰ به وقت ایران از تهران به دهلی، دلهره همراه با شوق و شوری کودکانه داشتم ۲۵ سالم بود و برای اولین بار به هند می رفتم ویزای من سریع آماده شد به مدت ۳ ماه، شوق دیدن رومانا همه دلهره ها را از میان برده بود...

البته آنهایی که مرا می شناختند می دانستند که دیگر بر نخواهم گشت...

به هرحال با خانواده خداحافطی کردم .اما پرواز ما تاخیر داشت آن هم ۴ ساعته .. در هر صورت ساعت ۱۲ به وقت ایران هواپیما بالاخره پرواز کرد.

رومانا ۴ ساعت بود که در فرودگاه منتظر من بود فعلا هیچ احساس خاصی نداشتم.

 چمدانم پر از سوغاتی بود و یادداشتهای من...

چون اولین کشور شرق بود که می دیدم کمی برایم عجیب بود. آدمهایی که خیلی آزاد بودند و مشکل به نظر من فقط جمعیت بود.

ساعت ۱۸ به وفت محلی دهلی به فرودگاه رسیدم چقدر زبان انگلیسی خوب بود اگر که نمی دانستم چقدر برایم افت داشت ولی تو این دنیا هر چه از خدا بخواهی ممکن نیست که بر آورده نشود.

رومانا را در آغوش گرفتم و بوسیدمش . سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم خانه رومانا در منطقه مشهوری به نام Yamuna Vihar بود اولش برایم تلفظش سخت بود ولی بعدا خیلی برام آسون شد.

از خیابان ها و کوچه ها و معابر ها گذشتیم . می دونین من همیشه فکر می کردم که بودایی نوعی یگانه پرستی در واقع بیشتر می خواستم در مورد ادیان تحقیق کنم و اون فیلمها که در تلویزیون ایران با هزار بار سانسور و عوض کردن دیالوگها بود، حقیقت داره یا نه؟ (نداشت)...

هوا خیلی شرجی بود یادمه از هواپیما که پیاده شدم احساس کردم نفسم تنگ شده...

باید عادت می کردم .. رومانا گفت روسری تو می تونی بر داری من هم گفتم فعلا نه بعدا.. شاید..

اصلا تو این کشور به حجاب اهمیت نمی دهند اصلا مهم نیست چه شکلی در شهر می گردی..

بهر حال .. نمی دونم ولی شب رو دوست ندارم منظورم اینه که دوست نداشتم شب به دهلی برسم ... ماهان ایر بهتر از این سرویس نمی ده!!! یاد بگیرین ...

خونه رومانا اینا ۳ طبقه بود بعد از احوال پرسی و سلام و... رفتیم طبقه دوم کمی استراحت کردیم و رفیتم که محله یامونا ویهار رو از نزدیک ببینم ...

گوشی موبایل داشتم ولی چون تا سال ۲۰۰۵ هنوز رومینگ نشده بود سیم کارت تو ایران موند..

سیم کارتی خریدم و از کنار یکی دوتا معبد هندوها گذر کردیم و من فرصت را غنیمت شمردم و چند تایی هم عکس یادگاری گرفتم...

یک نمونه از معابد:

نمی دونم ولی  اولین شب هند برام کمی عجیب بود...

تا بخش بعدی ....

 

 

به آرزو های قشنگتون برسین...

 

رویا