رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

کرانه ها

 

مرگ امواج

از دریا پرسیدم: که این امواج دیوانه ی تو، از کرانه ها چه می خواهند؟ چرا

 

اینسان پریشان و در به در، سر به کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟ دریا ، در

 

 مقابل سوالم گریست! امواج

 

هم گریستند...

 

آنوقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ، تنها آدم ها نیستند، امواج هم مثل آدم ها

 

می میرند! و این امواج زنده هستند، که لاشه ی امواج مرده را، شیون کنان به

 

 گورستان سواحل خاموش می سپارند! ...

 

 

(کارو)

 

رومانا

سلام به همه خوبان

 

رومانا آمد..

 

رومانا آمد با کوله باری از هزاران تجربه 

رومانا سوم سپتامبر در ساعت ۱۸:۱۰ به وقت ایران به تهران رسید .. باورم نمی شد چقدر تغییر کرده بود تو این یک سال که همدیگر رو ندیده بودیم انگار ۱۰۰ سال گذشته بود..

با هم مشکلات و مشقتهایی که داشت و آمد...

آمد تا دوستانم را به او معرفی کنم همه آنهایی که دوست داشتند رومانا را از نزدیک ببیند ..

تا سه ماه پیش من هست و دوباره خواهد رفت و دوباره مرور خاطرات مرور همه حرفها سخنها ...

چقدر این دنیا بی ارزش بود چقدر روزها زود می گذرد مثل برق و باد .. انگار نه انگار که ۲۷ سال گذشت ..

رومانا آمد تا به همه ثابت کنیم دوستیها واقعا دروغ نیست می شود دوست واقعی هم داشت..

راستی رومانا یاد شعر خیام افتادم که می گوید:

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد..

 

با همان لهجه خودت..

و من هم به یاد سهراب گفتم:

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه دورها آوایی است که مرا می خواند...

 

 

تمام گلهای زیبای این سرزمین را به رومانا تقدیم می کنم....

 

رویا