رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سخن روز

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم  

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

امروز هوا خوب است هوای دل شما چطور؟

سلام به همه خوبان  

 

 

از صبح که اومدم محل کارم حسابی سرم شلوغه.  

نمی دونم چرا امروز سگهای نگهبان کارخانه مدام پارس می کنن. نمی دونم چه خبره!! 

پنجره رو باز گذاشتم تا هوای اتاقم عوض بشه اما باد نمی گذاشت برگه های رومیزم آروم بگیرن.  

 

از کنار پنجره به محوطه کارخانه خیره شدم. اگه هوا همیشه به این خوبی باشه محشره اما هوای بهار هم مثل هوس ما آدمها می گذره و مدام در حال تغییره! 

 

سرمو به سمت آسمون می گیرم و به خدا می گم: خدا جون منتظر منتظر مسافری بودم که دو ساله ازش خبری ندارم!! لطف کن خودت بهش پیغوم بده که چشمام به در خشک شد بالاخره چکار می کنی؟!! 

 

می دونم این پیغام حتما می رسه بدون هیچ سانسوری اما جوابی نخواهد داشت. این روزها حال و روز خوشی ندارم. همش خودمو با روزمرگی ها سرگرم می کنم و درسها رو بهانه می کنم تا کمی تنها باشم.  

 

خوب رسم زندگی همینه دیگه و یاد حرفی افتادم که دیشب به رومانا زدم: زندگی همینه که می بینی... 

امیدوارم خدا هر چه سریعتر دنیا رو به تکاملی کی می خواد برسون و ما انسانها را در بهت و سرگردانی قرار نده... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

 

رویا

عشق رادر قلب خود جستجو کن

عشق رادر قلب خود جستجو کن 

نویسنده: باگوان اشو راجنیش

پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟

پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر میآیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.

مانند پرتاب سنگ به درون دریاچهای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبهگونتر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.

اگر خانهات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.

کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد زندگی نمیتواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.

و کسی که نفرت داشته باشد مخرب میگردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.

من به شما عشق به خود را میآموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.

عشق و نفس نمیتوانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.

تضاد در اینجاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.

عشق، نفس یخ بسته را ذوب میکند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.

و آن گاه این عشق، به مراقبهای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.

خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد میشود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.

پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطهی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.

شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.

حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون میشناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟

نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که میپندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهرهی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای. 

 

 

منبع: یکی از همکاران در شرکت بود بنام آقای ر.ع 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

پاداش

 

 

«رنگین کمان ، پاداش کسانی ست که تا آخرین قطره زیر باران بمانند..»

دیگر نگرانت نمی شوم ای زمین

هوا همچنان ابری ست و باران در حال بارش. از کنار پنجره اتاق کارم که مشرف به محوطه کارخانه است نگاه می کردم. من فکر می کنم یک رابطه مستقیمی بین باران و دل آدمی دارد. شاید تنها کسی می تواند این موضوع را درک کند که براستی آن را لمس کرده باشد.

از خدا ممنون شد به خاطر اینکه جسمم سالم است و امروز را به من فرصت داد تا زندگی کنم و از زندگی لذت ببرم. در عوض از خدا خواستم که نعمت شکرگزاری را نیز عطا کند زیرا در غیر اینصورت من قادر به سپاس هیچ چیز نخواهم بود. و بهار فرصت مناسبی خواهد بود تا زنده بودن را حس کنی. کاش آنقدر زنده بمانم تا بتوانم شاکر و سپاسگزار عمری که به من داده شده است را بجا بیاورم.

بازم خدا رو شکر که با صبر و تحمل مشکلات از پیش رویم برداشته شد و با لطف و عنایت خدا کارها سهل و آسان شدند. براستی اگر خدا کاری را دیر و با تاخیر انجام می دهد حکمتی دارد و حتی اگر زود کاری به نتیجه می رسد.

پرندگان در جایی پناه گرفته اند تا باران تمام شود به جستجوی آب و غذایی بپردازند. براستی با اینکه جایگاه انسان در نظر خدا ویژه است اما انسانی نیست که آرزو نکند روزی پرنده ای باشد. مگر پرنده چه دارد که ما نداریم؟!! مگر نه اینکه بعد از خدا ولی نعمتش انسان است. پس چرا همیشه غبطه می خورد که ای کاش لحظه ای جای پرنده ها باشد.!!

راستی دیشب تصمیم عجیبی گرفتم. دیشب تصمیم گرفتم سینه ام را چاک بدهم و قلبم را از سینه خارج کنم و جایش را خالی بگذارم. حتی به زبان نیاوردم که بجایش تکه سنگی، قلوه سنگی بگذارم. و اینکار را کردم در نهایت تعجب و غیرقابل پیش بینی؟!!

نمیدانم شاید این کار را کردم که زین پس بی دل زندگی کنم و از موضوعاتی که پیش می آید بی تفاوت عبور کنم. خسته شدم از اینکه نگران توکل پرندگان بودم. خسته شدم ز بس نگران آفتاب و زمین و زمینیان بود. خسته شدم از این که نگران دختر فقیرهمسایه شدم که دیشب چه خورد. خسته شدم از اینکه نگران مادر شدنم باشم. خسته شدم هر کسی به من مراجعه کرد توقع نگرانی داشته باشد. خسته شدم از این دل بیچاره که همه جای دنیا که بردمش آدم نشد. نمی دانم این حرفها برای چیست؟!! چرا بعد از اینهمه سال که متفاوت زندگی کردم اکنون می خوام عامی باشم. دیگر نگران پرواز پرنده ها نمی شوم. دیگر چشمانم را خیره به موضوع اندوهباری نمی کنم. رسمی می شوم. خشک می شوم اما نه ظالم و مستبد.    

دیشب 26 فروردین سال 91 شب بسیار سختی برایم بود. با اینکه خواب تمام وجودم را به تسخیر در آورده اما خواب به چشمانم زیبایی گریه می کرد.

وای خدای من! چقدر دل آسمان گرفته است. سیر نمی شود از اینهمه گریستن!! به بر سر آسمان آمده است؟!!یادروزها و شبهایی افتادم که همیشه اشک به پهنای صورتم می نسشت و از شدت گریه مثال کودکان به خواب می رفتند و تا دیشب ادامه داشت. از خدا می خواهم گریستن را از من بگیرد هر چند می دانم اگر گریه نباشد سرزمین سینه آتش می گیرد.

نمی دانم چرا آسمان امروز اینگونه است؟!! مگر آن بالاها چه خبرست! مگر آن بالاها چه خبرست؟!!

دیگر نگرانت نمی شوم ای زمین...

قلوه سنگ

این جمله رو یکی از دوستانی که به تازگی با ایشان دوست شده ام نیمه شب برایم  فرستاد: 

 

 

«بیچاره قلوه سنگ  

که از دست کودکی به سوی پرنده ای پرتاب می شود  

مانده بر سر دو راهی  

دل کودک را بشکند یا سر پرنده را ...» 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

خسته بودم

سلام به همه خوبان 

 

امروز کمی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. قبل از هر چیز پنجره را باز کردم بله!! بارون در حال باریدن بود و سرمای دلچسبی را تقدیم می کرد.  

باید باخودم چتر می برم. به هر حال ساعت 7 صبح از خونه بیرون زدم. امروز هم بایدبه رودهن می رفتم. ساعت نزدیک 10 صبح بود که به دادگاه رودهن رسیدم. اول هفته بود و حسابی سر اجرای احکامی ها شلوغ بود. نامه را تقدیم کردم. رفتم پیش رئیس شعبه بلکه بتونم دستور بگیرم. نیم ساعتی نشستم تا تونستم دستور بگیرم. بازم برگشتم اجرای احکام و این دفعه گفتند برو مامور بگیر اخطاریه را شخصا ابلاغ کن وقت نیست اگر نه دوباره کارشناسی می شه.  

 

واحد ابلاغ مامور نداشت رفتم کلانتری و از اونجا با مکافات و .... مامور گرفتم و یکی دو ساعت هم دنبال آدرس طرف بگرد بالاخره دفتر طرف ابلاغ کردم. بعدش هم به دادگاه برگشتم و اخطاریه امضاء شده را تقدیم کردم و رفت تا چهارشنبه.  

 

 

خیلی خسته بودم. موبایلمم مدام زنگ می خورد و حوصله جوابگوی مردم نبودم. باورن همچنان مهربان بود و قصد داشت امروز خود را رها و بی هیچ دغدغه ای با زمین و زمینیان مهربان باشد.  

 

به هر حال ساعت دو و نیم بود که به شرکت جهاد رسیدم. باز هم وعده و وعید و...  

باران هنوز می بارید و دل من حسابی گرفته بود. انگار وقتی بارون می باره غم یک دنیا تو دلش جا می گیره. دیشب مهمان داشتم و بعد از رفتنش حسابی گریه کردم و موسیقی گوش دادم.  

 

ساعت نزدیک پنج بود که گزارش تلفنی ماموریت به مدیریت داده شد و مستقیم که نه کمی خرید کردم و سپس به خانه رسیدم. اونقدر خسته بودم که حوصله خوردن غذا را هم نداشتم. با اینکه میان وعده خورده بودم اما حوصله نداشتم. امروز هم با تمام روزمرگی هایش گذشت.. 

 

البته از امروز به بعد کمتر در خصوص اتفاقات روزمره حرف خواهم زد. 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا 

 

تلخی بی پایان یا پایان تلخ

این را از دوستی شندیم که اسمش محفوظ است: 

 

البته قبلا هم شنیده بودم اما... 

 

 

یک پایان تلخ، بهتر از تلخی بی پایانه... 

 

میشه یک نگاه انتزاعی به این متن داشت اگر تلخی هاشو خودت رقم زده باشی از چاله دراومدنش یک عمره دوباره مطلبه. اما اگر کسی از روی بی رحمی و ناجوانمردانه این تلخی را بی پایان تقدیمت کرده الهی .... بشه.   

از شوخی گذشته تلخی ها پایان ندارند و ما ساده انگارانه به خود نهیب می زنم اینم می گذره. در حالی که بعد از تلخی یک تلخی دیگر در راهه!! قبول نداری یه کم جمع بندی کن متوجه حرفم می شی!! 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

سرت گیج نره!!

سلام به همه خوبان  

 

 

امروز ماموریت نبودم. بنابراین طبق دستور مدیریت در مورد اطلاعات تجاری عمان جستجوی بزرگی را شروع کردم البته البته سال 1386 سفارت عمان رفتم تو خیابان جردن خ تندیس و اطلاعات گرفتم و خیلی هم تحویل گرفتند. 

 

به هر حال از سازمان توسعه تجارت باید ممنون بود که اطلاعاتش تقریبا مال 5 سال پیشه و از عمان در همون حدی می دونه که یک مرکز تجاری موقت در عمان افتتاح کرد و بقیه اش را بی خیال شد.  

به نظرم عمان کشور بسیار امن و مردمان خونگرمی دارد حداقل از سفارتش در ایران اینچنین برمی آید. به هر حال امروز سرگرم این کار بودم و یک کار دیگر که روز شنبه باید به دادگاه... بروم برای تقاضای اجرای مزایده و فکر می کنم شنبه سر کارم نیام و گزارش تصویری و صوتی و... به استحضار مدیران برسانم.   

 

به هر حال احتمال زیاد که به عمان سفر کنم بسیار زیاد است البته اگر از زیر کار دربروم و تو رودربایستی بیفتم می گم من فقط در حیطه حقوقی و قراردادها کار می کنم اینم میشه یه منت گذاری دیگه...

 

لااقل شکرش باقیه که منو از رفتن به دوبی در این فصل گرم و طاقت فرسا معاف کردند و با هزار مصیبت طرف را راضی کردم که خودت برگه ها با تی ان تی یا دی اچ ال بفرست نمی خواد زحمت بکشی چند تا دریا رو دوربزنی...(سرت گیج می ره..) 

 

خلاصه امروز ما هم گذشت با تمام سختیهایش که از قد و قواره خودمان بیشتر ست... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

تکلیف چیه؟

 

راستش به یه چیزی سخت معتقدم:  

 

اینکه زمانی کسی یا چیزی را دوست داری البته اگه آدم باشه طرفت، وقتی گریه می کنی اون هم گریه می کنه، وقتی می خندی می دونی که لبان او هم می خندد اما وای به روزی که بدانی احساست یک طرفه بوده است... اون وقت تکلیف چیه؟!! 

 

 

رویا