رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

مادر و سفر

 دیروز مادرم به سفر سوریه رفت... خیلی دلم براشون تنگ شده. خدا هیچ فرزندی رو بدون پدر و مادر نکنه.  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین..  

 

رویا

دنیا و ما

اجازه نده دنیا برای تو تصمیم بگیره. بلکه این تو هستی که می تونی خیلی چیزها رو عوض کنی بدون اینکه دنیا اعتراضی داشته باشه.  

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

رویا

گرفتاری دنیا

 

 در دنیایی که گرفتاری آن مانند خوابهای پریشان شب می گذرد، شکیبا باش.   

امام علی (ع)

برای آنان که هنوز ناامید از درگاه الهی هستند!!!


1- اعداد بدرد نخور را به دور بریز. این شامل سن، وزن و قد میشه. اجازه بده پزشکان برای اونها نگران باشند،
برای همین به اونها پول میدی دیگه.
2- فقط با دوستان خوش اخلاق معاشرت کن، غرغروها و بداخلاقها نابودت میکنند (ضمناً اگر جزو اون
غرغروها یا بداخلاقها هستی این رو به خاطر بسپار).
3- شروع به یادگرفتن کن. کامپیوتر، هنر، باغبانی... هرچیزی که دوست داری، هرکاری که اجازه نده
مغزت بیکار بمونه. "مغز بیکار کارگاه شیطانه"، و نام شیطان اینه: آلزایمر!
4- از چیزهای کوچک و ساده لذت ببر.
5 - به جاهای نادرست نرو
برو به خرید، حتی مسافرت به یه شهر ویا یک کشور دیگه و همیشه یادخدا باش
6- بیشتر مواقع طولانی بخند. آنقدر بخند که احتیاج به نفس تازه داشته باشی. و اگر دوستی داری
که تورو میخندونه بیشتر وقت خودت را با او بگذرون..
7- اشک و غصه هم پیش میاد؛ یه کم گریه زاری کن، یه کم غصه بخور و تحمل کن و بعد حرکت کن..
تنها کسی که تمام عمر با تو خواهد بود، خودت هستی..
تا زنده ای زندگی کن.
8- دور وبرت رو پر کن از هرچیزی که دوست داری، فامیل، هدایا و یادگاریها، موسیقی، گل و گیاه،
سرگرمیها، هرچیزی که خودت دوستش داری.
خونه تو پناهگاه توست.
9- قدر سلامتی خودتو بدون:
اگر خوبه، نگهش دار و مواظب باش،
اگر استوار نیست، بهترش کن،
اگر هم بدتر ازاونی است که خودت بتونی کاری بکنی، خوب کمک بگیر.
10- در هر موقعیتی عشق خودت رو به کسانی که دوستشون داری بیان کن و بگو. 

 

مسافر من

مسافر من 145 روز دیگه از سفر می یاد... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

 

رویا

بی خیال

 

آنکه می خندد هنوز خبر بد را نشنیده است... 

 

 

زود قضاوت نکردن!!!

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد