رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دل دخترانه من

سلام به همه خوبان

 

 

انگار که خواب بودم ...

 

ناگهان از روی تاب به زمین خوردم . مادرم به سویم شتافت و پله ها را چند تا یکی پیمود و به من رسید ..

در آغوشش گرفت و رویم را بوسید ...

هنوز یادم هست دستان مهربانش را، هنوز پس از گذشت سالیان سال لذت آن بوسه را و عطر نفسهایش را حس می کنم...

اما افسوس اینک من ماندم و یک دنیا خاطرات کودکی

من ماندم و حس غریب بی کسی

من وماندم و یک رویای کوچک...

 

خدایا! بگو با من چی خواهی کرد... مگر من کیستم؟ خسته ام از اینهمه بار مصیبت . خسته ام از اینهمه درد و رنجی که در آن گرفتار شده ام ..

من هم دلم می خواهد از مشکلاتم مرخصی بگیرم و زندگی کنم..

بگو بدانم چه خواهی کرد!!

 

 

این منم باغبانی که گلهایش را می شناسد و هرصبح با بوی آنها بر می خیزد و دوباره زندگی می کند..

کاش به دنیا نمی آمدم

کاش این دل ساده و دخترانه من هرگز نمی تپید

کاش هرگز عاشق نبودم

و سبد آرزوهایم خالی نبود

 

و

با تو بودم

در همه جا ،هرلحظه

تو استاد من بودی و من اول راه

تو به من گفتی :

اگر می خواهی به عشق برسی بایداز خودت بگذری.

و همه راهها را به من نشان دادی، همه کوره راهها را و من چون کودکی به دنبال تو می آمدم ..و باز گفتی انسان عظمت خویش را نمی شناسد اگر می دانست چه موجودی است اینگونه زندگی نمی کرد.. آرزو نمی کرد کاش بدنیا نمی آمدم.

و تو راست گفتی .. عشق در بطن ماست در خلسه نامعلوم ذهن ما..

جریان دارد در ما...

مانده بودم که چه بگویم استاد !!

اگر می گفتم استاد من هم عاشق شده ام

اگر می گفتم من هم دلداده ام .. اگر می گفتم من هم دل و دینم را ...

نه من نمی توانستم بگویم .. هرگز نمی توانستم

چون استاد به من گفته بود دراین را ه عشق زمینی نداریم!! حواست را خوب جمع کن دختر ...

وای اگر استاد بفهمد ...

یادم می آید وقتی از کوه بالا می رفتیم گفت: عاشق شدن کار هر کسی نیست !!!

و من اضافه نمودم : و عاشق ماندن، استاد!!

احساس کردم برقی از چشمان استاد به نگاهم افتاد ... یعنی چه می خواست بگوید و نگفت...

 

و من ناگاه به یاد تو افتادم ...

احساس میکنم در قلب تو چیزی است که در قلب من است

احساست شبیه من است مگر می شود دو انسان اینگونه شباهت داشته باشند...

 تو از باغ گفتی و من از گلهایش

تو از روح گفتی و من از جسم

تو از عشق گفتی و من از عشق ورزیدن

تو از من گفتی و من از تو

سالهاست که ترا می شناسم

سالهاست که ترا می بینم

و به تو عشق ورزیده ام

 

اما باز گشتم به طرف استاد...

داشت به آسمان می نگریست ... رو به من کرد و گفت : می توانی فراموش کنی؟؟!!

من مات ومبهوت ماندم انگار برق بر اندامم افتاد زیر لب با خود گفتم یعنی استاد فهمید!!؟؟

ادامه داد: آیا تو می توانی زندگی را و باورهایت را فراموش کنی !!؟؟

نفس راحتی کشیدم و گفتم : البته که نه!!

و آن کسی که ترا تسخیر نموده است چطور؟؟

 

انگار استاد مرا از بالای کوه به پائین هل داد..

مگر نگفته بودم اگر می خواهی در این راه قدم بگذاری عشق زمینی را فراموش کنی ؟ مگر نگفته بودم که اگر می خواهی به خدا نزدیک تر شوی از خیلی چیزها باید دوری کنی ؟؟؟

 

اما استاد مگر می شود !!!

با عشق زمینی می شود خدا را هم لمس کرد ... با عشق زمینی می شود به خدا نزدیک تر شد...

استاد انگشت اشاره کرد و گفت هم اکنون برگرد... به همان نقطه ای که آمده بودی ...

 

یعنی باید فراموشت می کردم.. با تو که همه لحظه هایم گره خورده بود .. باتو که با همه وجودم دوستش می دارم...

خدایا ! استاد از من چه می خواهد!!!

 

***

و اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و تو رفته ای و من مانده ام بر جا ... مانده ام تا شاید بعد از تو بتوانم زندگی کنم خودم را خدایم را پیدا کنم...

شاید استاد راست می گفت باید فراموشت کنم تا لذت دوست داشتن را بچشم .. اکنون استاد هم رفته است و من یک استاد شده ام..

اما ترا نتوانستم فراموش کنم ...

 

براستی وقتی رفتی آیا مرا بخشیدی یا نه؟ یا اینکه نتوانستی مرا ببخشی !!

اما باور کن نمی شد و نمی توانستم در این راه از هدفم دست بکشم و تنها و تنها به تو فکر کنم تو هم مثل من انسان بودی و روزی به فراموشی سپرده می شدی اما در مورد خدا که هرگز نمی میرد و همیشه جاودانه است اینطور نیست.  هرگز آن لحظه هایی را که با هم بودیم و تو مرا نوازش نمودی، خوابم کردی از شیره جانت بر من خوراندی ... هرگز نمی توانم لحظه مردنت را فراموش کنم که چون دیوانگان می گریستم ... و چون کودکان بی تاب .. کاش من بجای تو مرده بودم ... شاید کسی باور نکند که من ترا به اندازه پرستش دوست داشتم ... اما خیالی نیست .. ولی باز از تو می خواهم که فراموشم نکنی باز هم به یاد من باش آخر من فرزند تو بودم و هستم...

 

باز هم به سراغم بیا .. گاهی به قلب من هم سر بزن ... من هنوز هم به نگاه تو و محبت تو نیاز دارم مادر!

 

و این را  استاد هرگز نفهمید که عشق زمینی من مادر بود...

رویا                        

 

***

دلتنگی

سلام به همه خوبان

 

خدایا !

خدایا خوشحالم . از اینکه زنده ام نفس می کشم و هنوز هم رشته ارتباطی من با تو قطع نشده .

خوشحالم که تا اینجا با من بودی و خواهی بود.

خوشحالم که نگران من هستی !!

خوشحالم که هنوز صدایم را می شنوی این یعنی من هنوز وقت دارم که زندگی کنم .

خوشحالم باز هم فرصتی دادی تا تو را صدا کن ؟!

با تو حرف بزنم از همه چیز از گذشته هایم از فردایی که نمی دانم چه بر من خواهد گذشت .

از روزهایی که خیلی دلتنگ می شوم .

از روزهایی که بال پرواز آرزو می کنم و پر می کشم به سویت .

خوشحالم که دلم برای تو تنگ می شود .

خیلی از این شبهای دلتنگیم با تو به گفتگو نشسته ام و سجده بر آستانت سائیده ام

با تو حرفها زده ام و گریسته ام

انگار روبرویم نشسته ای و مرا تماشا می کنی !!

انگار همیشه با منی همیشه احساس می کنم یکی دارد مرا نگاه می کند.

امروز دلتنگ تر از همیشه ام .. باز هم به قلب من سر بزن...

بنده کوچک تو .... رویا


 

یک شعر

سلام به همه خوبان

 

تو به من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را در دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و

سالهاست

که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان  می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که

 چرا

باغچه کوچک ما سیب نداشت...

حمید مصدق