رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یلدا


پیشاپیش شب یلدای خوبی در پیش رو داشته و به آرزوهای قشنگتون برسین..


اولین برف پائیزی 91


سلام


چقدر زیباست این برف پائیزی. صبح که سوار ماشین شدم برف نم نم می بارید و نوید بارش طولانی را با خود به یدک می کشید.

نزدیک کارخانه که شدم برف دیگر امانش بریده بود. های های بارید.

ساعت اکنون 9/37 دقیقه به وقت تهران و هنوز برف در حال بارش است. محوطه کارخانه پوشیده از برف شده بود. دلم می خواست مثل کودکان محوطه را بدوم اما با خودم فکر کردم کارگران و مدیران می گوید" دیوانه شده"

ترجیح دادم از پنجره اتاقم که مشرف به بلوار زاگرس و محوطه بزرگ کارخانه بود به تماشا بنشینم.


یاد تمامی کسانی که اسیر خاک شده اند و ندیدن برف را تجربه می کند بخیر و روحشان شاد.


به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

نمی دانم

نمی دانم پس از مرگم که آید بر مزار من، که بنشیند به سوگ من...
سیه چشمی ، سیه بر تن کند یا نه؟!
ولی سوگند،تو را سوگند ...
به جان دلبرت سوگند،
مرا هم یاد کن آن شب که من در زیر خاک سرد تنهایی ، تنهایم
...



      منبع: وبلاگ رو به فردا

ابوذر شدنم را


شعری از مرحوم خلیل عمرانی که روز یکشنبه 19 آذر91  در 48 سالگی در گذشت- شاعر آئینی:

«ابوذر»


می‌خواست خزان جنگل باور شدنم را

دشمن که نمی‌خواست تناور شدنم را

یک فصل ز شمشیرترین سایه گذشتم

اندیشه فردایی دیگر شدنم را

از آتش و فریاد برایم کفنی دوخت

مادر که ببیند من و پرپر شدنم را

در باور من معجزه عشق نمرده است

افسون مکن ای خصم، دلاور شدنم را

بار دگر ای عشق! مدد ساز که انگار

دیروز ندیدند ابوذر شدنم را

تا تازه شود در نفسم جوهر فریاد

تکرار کن ای حادثه! بی‌سر شدنم را


منبع: ایسنا

دنیای بی ارزش

چند وقت پیش یکی از دوستانم که مهندس عمران است بعد از چهار سال ایمیل زد.

برام جالب شد که تو این مدت بهش چی گذشته. بعد از کش و قوس بالاخره شماره تلفن دفتر جدیدشو برام ایمیل زد. حقیقتش تلفن منزلشو داشتم ولی چون متاهل بود و زن و بچه داشت نمی خواستم اینجوری مزاحمت ایجاد کتم. مهندس رامین مرد پر شور و تلاشی بود. یک دختر بسیار فهمیده که البته سال 87 فکر کنم شاید 6 سال داشت اما دختر بسیار با شخصیت و مستقلی بود.

خانومش که تازه یادم افتاد اسمش سیما بود زن بسیار روشنفکر بود. ابن خانواده وابستگی 100 بهم داشتند.

از اونجا که من و مهندس رامین چند صباحی همکار بودیم و در طی مدت دو ماه از روحیات هم با خبر شدیم البته این زمانی بود که من خوشبختانه ازدواج نکرده بود. با این حال آرزوهای مشترکی داشتیم. اسب و سواری کاری و خلبانی و ... که الان در حال حاضر طعم همه رو چشیدم و... زیاد بود مشترکاتمون.

تا اینکه من مجددا رفتم خبرنگار بنیاد .... شدم و پوشش خبری شدم.

تا گذشت و ازدواج من و یک سری مشکلاتی که برام رقم خود و الان نجات یافتم. گذشت و گذشت حدود دو هفته پیش زنگ زدم به مهندس رامین.

از هر دری سخن گفتیم.

مهندس رامین گفت که پسری دارد به نام امیرارسلان که فکر کنم 4 سالش باشد. اما متاسفانه همسرش دچار بیماری بدی شده است. مهندس می گفت : رویا بخاطر همسرم خونه امو فروختم و خیلی اتفاقات دیگه افتاد.

وقتی من از این سه چهار سال براش گفتم و از حوادثی که منو متحول کرده بود، تازه فهمید این خیلی نعمت بزرگیه که همسرت در کنارت باشه حتی اگر فقط سایه اش باشه.

براستی این دنیا اونقدر بی ارزش هست که اونایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن رو قدر بدونیم.


به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

شاید ندارد

"گفتم فراموشت کنم

شاید روی از خاطرم

شاید ندارد

بعد از این

باید فراموشت کنم."

ما هم می تونیم!!

خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

 


"چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر
اینکه 18 هزار تابیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که "خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید"

پدرها و فرشته ها

"

فرشته ها میتوانند مرد هم باشند

به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانیش گریه ی فرزندش رو دید
ماشین رو داد به دستش در حالی که چشمانش پر از گریه بود گفت : حالا تو موهای منو بتراش !
 

گروه اینترنتی شمیم وصل
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!

گروه اینترنتی شمیم وصل


به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد

گروه اینترنتی شمیم وصل

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !

گروه اینترنتی شمیم وصل
 

سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .

گروه اینترنتی شمیم وصل


به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..

گروه اینترنتی شمیم وصل

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ، که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد


پدرم هر وقت میگفت "درست میشود" ... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!

گروه اینترنتی شمیم وصل


وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه...
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری

گروه اینترنتی شمیم وصل


پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم میتوانند مرد باشند ! به سلامتی هرچی پدره

گروه اینترنتی شمیم وصل


خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره
-----------------
بیاییم با هم عهد بندیم از این پس:
هر فرد زحمتکشی میبینیم
اون رو به عنوان فرشته ای
که
پشتوانه محکم فرزندانش است,
احترام کنیم: این فرشته شاید:
 یک کارگر ساده باشد
یک کارگر شهرداری باشد
یک دستفروش باشد
یک پرستار باشد
و هر چه که هست
یک فرشته هست"