رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

هیوا

"هیوا" بخش اول:

 

خودش میدونه چقدر احساساتمون و اندیشه هامون شبیه همه...

خودش میدونه چقدر دوست خوبیه و.. و چقدر با وقار و مهربونه...

خودش میدونه چقدر دلهامون به هم نزدیکه...

 

هیوا کسی که هم اسمشو دوست دارم و هم وجود نازنینشو..

برای من تنها یک دوست اینترنتی نیست در حقیقت یک دوست است در خیلی از لحظه های سخت زندگیم با من بود و هست و خواهد بود...

 

حرفهای ما جدا از این دنیای مجازی است...

فاصله سنی ما تنها کمتر از 4 ماه است اون اردیبهشتی و من شهریوری...

 

انسان، حقیقتا موجود عجیبی است و قابل پیش بینی نیست...

 

و اما هیوا برایم یادآور زیباترین دوستیها و بهترین خاطراتی که با هم هستیم رو داره...

یادآور بهترین کسی که می توانم از او اسم ببرم در بدترین شرایط سخت زندگیم با من بود بدون هیچ توقعی. گاهی اوقات بهش حسودیم میشه از اینهمه لطف و مهربانیش ...

هیوا فقط یک نام نیست .. هیوا برایم مظهر آرامش است ..

 

البته شاید اگه حرفهام بخونه میگه مگه دیونه شدی بچه؟

نمی دونم شاید ولی بزار بگم چه دوستای خوبی دارم یکی از یکی گل تر و مهربابونتر...

خودش میدونه که چقدر گاهی اوقات از اس ام اس های من شامل حالش میشه...

هیوا نگاهش به دنیا خیلی فرق داره با اینکه تو این دنیا داره زندگی می کنه ولی انگار که نیست.. خیلی عجیبه ... مثل خودم ... عجیب و تودار...

و دیگه اینکه هیوا با من از درونش نگفت ...

 

هیوا جان با من بگو

با من از درونت بگو

بگو چیست در اندیشه بارانی تو ؟؟!!

با من از بذر نگاهت بگو

همانگون که با سه تارت می زنی

من منتظرم حرفی بزن ..!

مثل دریا باش

با وسعت بیکرانش

و آرام...

و برمن بیاموز از صداقت به پروانه ها

در من  بخروشان پاکی را

لذت دیوانه شدن را

آه کاش بدانی دوست من

«خدا همین نزدیکی است»

و نظاره گر من و توست...

هیوا جان من اما نگاهم همیشه منتظر توست

من بیقراره شکست این سکوتم

نگذار به هم عادت کنیم

بگذار همیشه بدانیم کسی در فکر ماست

قاصدکهای زیادی برایت فرستادم رسید آیا؟!!..

دستهای من هنوز هم به مهربانی تو نیاز دارد

بگذار بدانم

وقتی سه تار می زنی ؟

به چه فکر می کنی؟!!

می دانم موسیقی حس غریبی دارد

اما آیا از دوست هم غریب تر می شود مگر؟

هیوا ایمان بیاور به باور من

منم یک دوست

از دنیای شما

از جنس شما

صدای تو مرا بخودم می آورد

پس باز با آن صدایت مرا بخوان..

هیوا جان مرا بخوان

آنگونه که نت هایت را می خوانی

آنگونه که دوست داری ترا صدا کنند..

تو هم مرا صدا کن .. ای دوست ..

من آرام نشسته به انتظار صدای تو ام ...

...

رویا..

رویا..

 

 تمام گلهای زیبای این سرزمین رو به هیوا تقدیم می کنم...

 

واما ...

فعلا تا اینجا رو داشت باشین تا ازش اجازه بگیرم و بقیه اش رو ادامه بدم...

 

 

 

تو نیستی که ببینی

های! با توام

تو چه می گویی؟؟!!

که اینگونه به من خیره ای !

تو که نمی دانی؟!!

تو که نیستی که ببینی ..

چگونه لحظه هایم بی تو مرده اند...

تو که نیستی که ببینی

چگونه مانده بغضی سنگین در گلویم.

تا لحظه ای دیگر نبودن آغاز میشود

تا لحظه ای دیگر چیزی از من نخواهد ماند

جز یک خاطره ای خیالی ...

آه رویا بگذر ...

مه بگذار بگویم

هیچ می دانی ؟

بر من چه گذشته است

رویا..

رویای سابق نیست...

پیر شده.. گم شده در خلسه نامعلومی گنگ

وامانده در پشت هیچستان

اما انگار دلم می گیرد هنوز

به من گاهی سر می زند هنوز

کاش خوبیها تمام نمی شد

از وقتی رفته ای

گلهای باغچه بیقرارتواند

بهار کم به سراغمان می آید

و دل من

دلم اینجا نیست

قلبم مرده است

ترا سوگند به همه گلهای رز مان همانگونه که رفته ای برگرد....