رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یک کلام

هرگز وقتت را با کسی که دوست ندارد وقتش را با تو بگذراند، نگذران...


گابریل گارسیا مارکز

دل من

«اگر در کهکشانی دور دلی لحظه ای یاد من باشد٬ دل من تا ابد برایش می تپد پر شور ...»

نگاه

همیشه نگاهی رو باور کن که اگر از آن دور شدی در انتظارت بماند.

دل

عقل فرمود که دل منزل و ماوای من است

عشق خندید که یا جای تو یا جای من است...

فراموش

گفتم فراموشت کنم

 شاید روی از خاطرم

 

شاید ندارد بعد ازین باید فراموشت کنم...

اسیر

ز غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد...

پروانه ها

 

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
نگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
ما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
نی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم...

 

حسین پناهی

پاداش

رنگین کمان پاداش کسانی است که تا آخرین قطره زیر باران بمانند.

رویا

دوست

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود.

تو-من

برای او که رفت آسمان آبی بود.

 

 

این یک نامه نیست

دلنوشته های من است برای اینچنین روزی اما بدان من هرگز برایت اینگونه آرزو نکردم...

 

ای عشق!

 

نمی دانم ؟ می دانی یا نه کمی دورتر بنشین و این کلبه کوچکمان را خوب تماشا کن ..

 

رنگ غم بر در و دیوار آن نشسته است

رنگ سربی اندوه بال گسترده است کاش ابتدا تکرار می شد ...

تقصیر من نبود تو هم نیستی انگار بین من و تو دیگری وجود دارد اما نمی دانم کیست؟ چیست؟ تو می دانی ؟

شاید این کلبه کوچکی که با عشق بنایش ساختیم بماند و دگران بیایند و بروند .. اما من و تو باقی هستیم.. با این تفاوت که

تو آنجا --تنها من اینجا ـــــــــ تنها ...

ای مهربان! می دانم خواهی رفت خیلی زود اما من هرگز را به تو نخواهم گفت زیر هرگز فقط در مرگ پایان می یابد و بتو قول داده بودم از مرگ سخنی نرانم می ترسی؟ ترسو..

اما من از هیچ چیز و هیچ کسی هراسی ندارم و یک انسان آزاده هستم .. و جز در برابر خدا و مرگ سر تسلیم بر هیچ آستانی نمی سایم..

می خواستم حفظت کنم برای همیشه ولی انگار من و تو محکوم هستیم و عشق باقیست..

و من دلم برای این عشق می سوزد  زیر هیچ گاه پناهگاهی نداشته است حتی آواره تر از من و تو ...

دلم برای کسی تنگ می شود که نامش را هر لحظه بر زبان می آورم.

 

گفته بودم می خواهی بروی اما من مانده گارترین انسانم

رفتن اصل و ماندن یک استثنا ...

باشد می پذیرم این شکست زود هنگام را اما بدان برای من عشق وجود ندارد .. برای من تنها یک چیز باقی است .. تنهایی..

نمی دانم می دانی یا نه؟

اما تو چه؟ تو برای باقی ماندن من و عشق چه کردی .. هیچ..

تو برای این اندوه ها که سراسر دلنوشته هایمان را گرفته است آیا آوازی خوش سر دادی ..؟؟ نه..

تو برای پرواز بالی نداشتی .. و من برای پروازی پرشور مهیا بودم ..

گفته بودم دنیا جای پرنده ها نیست اما تو .... پرنده هم نبودی..

یادم هست می خواستی روزی به من بگویی..

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

 

ولی آن روز هرگز نیامد..

 

و من می خواستم دستان گرمت را بگیرم و با هم پرواز کنیم .. و همه کوره راهها را

 نشانت بدم بدانی کجا زخمی شدم بالم شکست.. نشانت بدم شکارچی چند بار مرا

نشانه رفت .. از آشیانه ی کوچی که با همین دستانم ساختم تا پناهی شود برای

 عشقمان .. اما نشد .. نشد تا نشانت بدهم چقدر در کلبه کوچکم ترا کم داشتم...

اما حال که می خواهی بری سنگی از خودت بنا بگذار بر سر این آشیانه کوچک تا هرگز

 هیچ پرنده ی دیگری وارد نشود ..

و من اینجا به امید لحظه های بازگشت ترا به تماشا نشسته ام ...

رویا