رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

فصل پنجم

 

رومانا!

 

تو فصل پنج عمر منی و تقویمم

به شوق توست که تکرار می شود هر سال...

 

رویا

هیچ مگو

 

من غلام قمرم  غیر قمر هیچ مگو

 

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

 

سخن رنج مگو   جز سخن گنج مگو

 

ور از این بیخبری رنج مبر  هیچ مگو

 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

 

آمد نعره مزن جامه مدر  هیچ مگو

 

گفتم ای عشق  من از چیز دگر می ترسم

 

گفت آن چیز دگر نیست دگر  هیچ مگو

 

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

 

سر بجنبان که بلی  جز که به سر هیچ مگو

 

گفتم این روی فرشته است  عجب یا بشر است

 

گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

 

گفتم این چیست بگو  زیر وزبر خواهم شد

 

گفت می باش چنین زیر وزبر  هیچ مگو

 

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال

 

خیز از این خانه برون ،  رخت ببر،  هیچ مگو

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

خوشبختی

با تو می گویم:

 

 

تنها تنبلی که شاید هیچگاه جبران نشود٬

زمانی است که صدای در زدن خوشبختی را

بشنویم و برنخیزیم...

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

... و امروز خدا را دیدم و به آغوشش کشیدم .

 

... و امروز خدا را دیدم و به آغوشش کشیدم .

خداجون می دونی چقدر منتظرتون بودم . چقدر صبر کردم تا ببینمتون .

چه لحظه هایی رو که برای

 دیدنتون کشتم و خودم رو در برهوت تنهایی به نام رویا حبس کردم .

شکر دیگه تموم شد ...

 دیگه تموم شد.

امروز روز واقعا عجیبی بود تو قطار مترو که بودم با خودم حس کردم کسی در کنارم هست و داره

به من لبخند می زنه .. تا حالا ندیده بودمش .. قشنگ بود .. با همان ابهت همیشگی .. کنارم

 ایستاد و زل زد تو چشمهام .. همون چشمهایی که عادت نداره بدی ها رو ببینه .... فقط خوبیه

 رو می بینه و بس .. خودش که می دونه نیازی به گفتن نیست...

چند روزی بود ازش چیزی خواسته بودم .. این بار خودش اومد رابطشو نفرستاد ..

 هر چند همیشه رابطش یعنی استاد رو می فرستاد .. اما امروز ۲۰ تیر خودش اومد تو

 چشمام نشست

 و تو نگاهم ذوب شد ..

قبلش آرامش همیشگی رو بخشید و با لبخند ملیحش همه چیز رو بهم گفت.

 بالاخره خودت اومدی این پائین و این بنده ناقابلت رو٬ قابل دونستی

و بعد دستمو گرفت و گفت: ..

تنهات نمی زام..

 مثل همیشه ..

گریه امونم نداد .. تا اومدم که ببینم کجا هستم برگشته بودم به

 زمین..همین دنیای خاکی و حالا اومد اینجا بهت بگم.. تا بدونی

و خدایی که در این نزدیکی ست...

 

رویا

 

عشق

 

«جوهره آفرینش مفرد است. و این جوهره٬ عشق نام دارد.

 عشق نیرویی است که ما را بار دیگر می پیوندد تا تجربه ای را که در زندگی های متعدد

 و در مکان

 های متعدد جهان پراکند شده است.

با دیگر متراکم کند.

 عشق یگانه پل میان جهان نامرئی است که همه آدمیان آن را می شناسند.

 یگانه زبان موثر برای ترجمه درس هایی است که کیهان هر روز به آدمیان می آموزد.»

 

برگرفته از کتاب بریدا نوشته پائلو کوئیلو

 

رویا

پرنده مردنی است

برای او که رفت آسمان آبی بود..

دلم گرفته ست

دلم گرفته ست

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

کسی مرا به افتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی کنجشکها نخواهد برد

 

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست...

 

فروغ فرخزاد

 

کمی دورتر

 

به نام آنکه اگر حکم کند٬ همه محکومیم...

 

شکوه لحظه ها

در مسیر لحظه ها٬ چون غبار از کوچه باغ خاطره ها می گذشتم و خاطرات لحظه های بیهوده ام را در تنگنای فراموشی ته نشین می کردم آرام آرام می رفتم٬ اما بر اتنهایی که می دانستم جز تاریکی نیست٬ همیشه های زندگی ام در تکرار می گذشت٬ تکرار روزها و شب هایی بی حاصل.

ارمغان خشکسالی عاطفه برایم کویر برهوتی بود که ذره ذره سبزی وجودم را در برمی گرفت. دیگر خسته از این ذهن همیشه ابری که گویی خیال بارش نداشت در سودای نزول باران بودم. وجود مرا آلوده شالوده ای از احساسی گردآلود بود.

عاقبت در انتهای آخرین روز ابری٬ باران پاکی بر سرزمین وجودم و شاخه آرزوهایم بارید. انگاه با خود اندیشیدم٬ خاطره هایم چه صبورانه در حصار یاس و ناامیدی ام طاقت آورده اند.و لب به اعتراض نگشودند.

زمانی عمر در نظرم فرصتی تا مردن بود. اما اینک عمر بر من برای ترسیم شکوه لحظه های خوبم فرصت می دهد.

۷۶/۰۶/۰۱

**************************************************

 من ماندم و تو در بهاری که گذشت..

سالی دیگر گذشت و موج حسرت بر ساحل نگاهمان نشست. حسرت رزوهایی که از کنارمان گذرکردند. از آن من و تو.. رزوهایی که از آن ما بودند و ما ناخواسته نسیم نوازش لحظه ها را بر وجود خود حس نکردیم.

روزهایی که در پس گامهایمان ماندند و و بدل گشتند و به باتلاقی از انتظار ها..

بسیاری از ما صدای گامهای سنگین احتیاج را نشنیدیم و وسعت نیاز خود را نیافتیم..

و همواره می گفتیم دیروزتلخ٬ امروز بهت٬ و فردا نمی دانم.

اما اینک گوش کنید صدای پای عبور می آید . عبور نور از کوچه پس کوچه هائیکه در فراسوی راهمان هستند . بیائیم یک بار دیگر افتاب را به میهمانی روزهای سرد خود فرا خوانیم واین برگ جدید زندگی را که نه به دلخواه ما بر دفتر عمرمان رقم خورده است پاس بداریم و با صداقت آذینش بندیم و دل را به وسعت آسمان و پاکی دریا بسپاریم...  

۷۴/۰۵/۲۹

*****************************************************

دوزمرم سن سیز...  

              ۷۷/۱۲/۰۴                   

محبت

 

 

محبت بیر بلادورکی گریفتار اولمیان بیلمز

زیمستان چکمین بلبلی . بهارینی قدرینی بیلمز...

 

 

من و خدا

 

I had a dream …
تصوری داشتم...

I dreamed I was walking along the beach with God.
 خیال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم

Across the sky flashed scenes from my life.
 تصویری از زندگی خود در آسمان را دیدم

For each scene, I noticed two sets of footprints in the sand;
2 جای پا دیدم  در هر قسمت

One belonging to me, and the other to God.
یکی متعلق به من و دیگری به خدا

When the last scene of my life flashed before me.
تصویر زندگیم را دیدم وقتی آخرین

I looked back at the footprints in the sand.
 به جای پا روی شن نگاه کردم

I noticed that many times along the path of my life there was only one set of foot prints.
دیدم که چندین زمان در زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست

I also noticed that it happened at very lowest and saddest times in my life.
دریافتم که این در سخت ترین نقاط زندگیم اتفاق افتاده

This really bothered me so I questioned God about it.
برای رفع ابهامم ازخدا سوال کردم.

"God, you said that once I decided to follow you. You'd walk with me all the way."
 خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت

But I have noticed that during the most troublesome times in my life, there is only one set of footprint.
دیدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست  

I don't understand why when I needed you most you would leave me.
چرا درزمانی که بیشترین نیاز به تو داشتم تنهایم گذاشتی

God replied, "My precious, precious child"
خدا فرمود: بنده من .فرزند بنده من

I love you, and I would never leave you.
تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم

During your times of trial and suffering, when you see only one set of footprints
در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی

It was then that I carried you.
در آن لحظات تو را بدوش کشیدم.

 

 

 

...و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.