رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

نسل ما و نسل دومی ها

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
توی روزنامه دیواری هایمان عکس امام را می کشیدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما چیپس نداشتیم که بخوریم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا

صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D
زنهای فیلمهای تلویزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
جرات نداشتیم شماره بدهیم مبادا گوشی را بابا هایمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را  ? جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد

و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند
و هیچکدامشان مارا نمی شناسند و نمی فهمند...
گیر افتادیم به خدا...
 


 

 

 


این خبرنامه از طریق سیستم خبرنامه سایت وبگذر ارسال شده است
WebGozar.com.

چه کم داری؟

از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟
به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى ؟

زبان مادری- شعر

حیفم اومد زبان مادری فراموشم بشه: 

 

 

دورنالار

سیز اوچورسوز نه خوش گؤیلر اوزونده

اؤلکه لر آشیرسیز داییم دورنالار

گؤی اوزونده بیر آن دایانین دورون

دردیمی سیزلره دئییم دورنالار

***

گونشیم باتیبدی گون قارالیبدی

سیز گؤرن چؤللری دوم قار آلیبدی

خزان وورموش باغچا تک سارالیبدی

ایلیم، گونوم، هفته­م، آییم دورنالار!

***

هارای چکدیم بو دونیانین الیندن

آیری دوشدوم اؤز ائلیمین دیلیندن

سیز سؤیله یین او آللاها قولوندان

گؤیلره یوکسه لیر واییم دورنالار

***

بو دونیایا نامرد فلک غم اکیب

احمدین آشینا غملری تؤکوب

بو دونیادان اذن وئرسز  ال چکیب

درویشلر دریسین گئییم دورنالار

احمد اسدی

بو شعریم آغ ساققال و اوستاد آشیغیمیز، حمید عباسزاده طرفیندن مجلسلرینده اجرا اولونور. 

 

 

منبع: http://gencashiqlar.blogfa.com/ 

لحظات ملکوتی

سلام به همه خوبان  

 

دیروز کلاس جزای اختصاصی داشتیم. استاد ما یک سال از من بزرگتره یعنی متولد 1357 و دکترا داره . و من هنوز اندر خم یک کوچه ام 

 

از کلاس اومدم تا دنبال دوستم مریم برم که استاد جلو سبز شد. نه من تونستم سلام کنم نه اون. بالاخره روسریمو مرتب کردم و گفتم سلام و با دست اشاره کردم بفرمائید. لبخندی زد و رفت داخل کلاس.  

دلیلش این بود که ساعت قبل باهاش کلاس داشتم و با چادر تو کلاس نشسته بودم. و این ساعت چادر نداشتم و دادم به یکی از بچه ها که گفت من مانتوم کوتاه گشت ارشاد وایساده چهارراه ولیعصر. به خاطر این بود که استاد تعجب کرد.  

 

کاری ندارم الحق ایمیلی هر سوال حقوقی و کیفری داشته باشم با 24 ساعت مهلت جوابمو می ده. بعضی از بچه ها حرفایی پشت سرم می زنند. اما طلا که پاکه چه منتش به خاکه. 

 

همش می گن تو چرا دو تا درس استاد رو بیست گرفتی. در حالی که اکثر بچه ها جرم شناسی و کیفری رو بیست گرفتند. بعدش هم من واقعا درس خونده بودم. ضمن اینکه سر جلسه امتحان استاد به همه سوالها رو جواب داد. من هم مستثنی نبودم  

 

خلاصه هفته دیگه کلاسها تموم میشه و " دانشجویان عزیز به لحظات ملکوتی غلط کردم از ترم بعد درس می خونم نزدیک می شویم"... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

رومشکان چه شد؟

سلام به همه خوبان  

 

 

امروز روز بسیار پر کاری بود. صبح اول صبح رفتم وزارت امور خارجه که از یک کارشناس خارجی در کشور عربستان دعوت کنم بیاد کارخونه.  

 

ماشین نبردم. بنابراین دادشم منو تا یه جایی رسوند. در ابتدا باید می رفتم سازمان بازرگانی استان تهران و بعدش می رفتم وزارت امورخارجه.  

 

کارم اتاق زیاد طول نکشد. با خودم گفتم حتما وزارت امور خارجه چند ساعتی معطل خواهم شد.  

حسن آباد از مترو پیاده شدم و خلاف خ امام خمینی رفتم تا به ساختمان قدیمی وزارت امور خارجه نزدیک شد. وای!!!!!!!!!!!!!!!! چقدر شلوغ بود. البته هر کسی کار خاص خودش را داشت. آخرین با که اینجا اومده بودم سال 84 یا 85 بود که برای تابعیت رومانا اقدام کردم. بگذریم.  

 

مدارکم را نشان دادم و رفتم طبقه دوم اتاق 335 اگر اشتباه نکنم. مرا حواله دادند اتاق بغلی. رفتم . آقا گفت ثبت نام اینترنتی کردید خانم؟ 

گفتم نه. بعدش پرسید مهمانت کی می خواد بیاد. گفتم هر چه زودتر بهتر. پرسید فرودگاهی می خواهی؟ سرآسیمه گفتم: آره. 

 

نشانی شرکتی که متعلق به بازنشستگان وزارت امور خارجه بود را داد. شرکت را پیدا کردم. باورتان نمی شود 10 دقیقه نشد که کارم راه افتاد. اساسا هر وقت جایی می رم کارم زود درست میشه. البته ناگفته نماید که مدارکم کامل بود. بالاخره درخواست ویزی الکترونیکی برای آقای رئیس احمد تبعه عربستان دادم که تشریف بیاورند ایران. شماره رفرنس رو هم به موبایلم اس می زنند یا خبر می دهند. به همین راحتی تموم شد.  

برگشتم اومد انقلاب که برم آگهی چاپ شده مزایده اموال یکی از پرونده هامو بگیرم. رفتم دادگستری استان تهران واقع در خ 12 فروردین روبروی ساختمان سابق جنایی که آدرس دیگری را جهت  دریافت آگهی دادند.  

ناگفته نماند که یکی از بچه های دانشگاه زنگ زد و گفت که داره می ره فرودگاه که بره قشم. بعدش هم یادآور شد که ماشین اش را پلیس برده. کارش دراومد بنده خدا. قرار بود امروز بریم محضر تا وکالت نامه بده تا پرونده چک رو برایش پیگیری کنم که این هم اینجوری شد.  

 

ساعت نزدیک 11 بود که تصمیم گرفتم برم چیزی بخورم. هی لفتش دادم تا ساعت به یک برسه. طاقت نیاورم چیزی گرفتم و خوردم. بعد به راه افتادم که بر گردم کارخونه. ساعت نزدیک 2 بود که به کارخانه رسیدم.  

 

گزارش رو نوشتم.  

 

 

 

 

 

 

راستی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! رومشکان چه شد؟؟؟

 

تو مسیر برگشت بودم که از طرف دفتر وزیر محترم نیرو، آب و فاضلاب کشور و دفتر حقوقی زنگ زدند و پیگیر نامه من به وزیر شدند. شماره دوستم رو دادم و خواستم که نمونه ای از آب شهرشون رو براشون بفرسته. البته نمی دونم خبر رو کدامیک از خبرگزاری ها و یا روزنامه ها چاپ کردند که اینجوری سراسیمه به من زنگ زدند. البته تا اجرایی بشه فکر کنم باز هم باید نامه بزنم.  

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

 

رویا

 

رومشکان را دریابید

رومشکان را دریابید

زنگ زدم حالش را بپرسم نمی دانستم در بیمارستان 15 خرداد ورامین بستری. علتش را پرسیدم. گفت: من در شهرستانی به نام رومشکان واقع در ایلام زندگی می کنم که در فاصله 2 ساعت به آنجا خواهی رسید. همه مردمان رنگ پریده با دندانهای پوسیده و اگر بیشتر دقت کنی دارای بیماریهای کلیوی و پوستی و.. می باشند. علتش آب شرب این منطقه است . آب که نه . نفت کلمه شایسته تری است. بله مردم این منطقه دارای چاههای آبی هستند که به نفت مخلوط شده است و دریغ از یک تصفیه ساده خانگی که با 10 نهایتا 80 هزار تومان می توان نصب کرد. گفتم نمونه ای از آب منزلتان را برایم بفرست تا به آزمایشگاه ببرم تا بتوانم شاید سهم کوچکی داشته باشم. تا درد تو را و مردمان تو را بفهمم...

از رومشکان برای امتحانات دانشگاه آمده بود اما احتمال می داد که به خاطر عفونت کلیه هایش که آبستن آب آلوده رومشکان است او را رها نخواهد کرد. قول داد نمونه ای از آب را برایم بفرست البته اگر کسی قصد داشته باشد که به تهران بیاید...

آقا/خانم محترم وزیر، آقا/ خانم محترم وزیر، نماینده محترم مجلس و بالاخره مردمی که آبی می آشامید گوارای وجودتان باد.

روستای رومشکان را دریابید

سلام به همه خوبان  

 

امروز قصد داشتم برم دانشگاه و جزوه هامو از دوستم بگیرم. یه اس ام اس دادم که من ساعت 2 انقلاب هستم. می دونین چی گفت: من بیمارستان 15 خرداد ورامین بستری هستم. مرخص شدم هر جا بخواهی برات می یارم.   

 

طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم. افسانه چرا بستری شدی؟ توضیح داد که مشکل کلیه دارد. برای لحظاتی در این دنیا نبودم. چرا افسانه؟؟ 

گفت: در شهرستان ما که رومشکان در ایلام قرار دارد آب شرب ما از چاههای نفتخیز ایلام است. و مردم این منطقه سالیان سال است که دچار بیماریهای کلیوی و دندان و ... شده اند.  

حسابی حالم گرفته شد. تو این مملکت کسانی هستند که میلیاردی خرج می کنند اونونت این بدبختها حتی یک دستگاه تصفیه خانگی ندارند که آب بخورند بقیه پیشکشان...  

 

از ایمیل دانشگاه متنی را برای وزارت نیرو و علی الخصوص وزیر نیرو زدم تا ببینم چه اتفاقی می افتد. اگر جواب داد که چه بهتر اگر نه خبر رو در تمام خبرگزاری ها به چاپ می رسانم. احتمالا آقای وزیر هنوز ایمیل من نخونده اند. شاید هم چون 5 شنبه است و ممکنه تعطیل باشند و مشکلات مردم چندان اهمیتی ندارد مونده برای شنبه که اگر هم شنبه رو تعطیل نکنند ایمیل رو بعد از ... می گذارند کنار... 

 

 

من گفتنی ها رو گفتم آقای وزیر ... 

 

 

 رویا

 

بهانه

این روزها دلم کمتر می گیرد. 

می پرسی: چرا؟ 

گفتم: همه بهانه ام این بود که چرا دیر به خانه می آیی؟!! 

اما  

اکنون  

که  

رفته ای  و با خاک همآغوش شده ای..

بهانه ای  

برای  

دلگیری  

ندارم... 

 آرام نشسته ام که مگر نیمه شب هم  شده به خانه ات برگردی؟!! 

 

سوم خرداد

سلام  

 

امروز سوم خرداد و سالروز عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر است. این روز را به همه کسانی که مایه آرامش و آسایش اکنون ما شدند تبریک می گویم.  

 

دوم خرداد بر من چه می گذرد؟

سلام به همه خوبان  

 

حیفم اومد از امروز چیزی ننویسم.  

امروز دوم خرداد ماه و سالروز شهادت کسی که من خیلی نسبت بهش ارادت دارم. البته شما ها نمی شناسید اما خود من هم چند سالی هست که میشناسمش" شهید حسن همدانی نژاد " از شهدای خرداد یعنی مقاومت و ایثار در خرمشهر خونین. که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.  

 

سوم خرداد سالروز عملیات آزادی سازی خرمشهر در عملیات بیت المقدس به همه آنها که جان و روحشان را در جهت مال و ناموس و ایران فدا نمودند مبارک.  

 

چند سال بود که تصمیم داشتم روز دوم خرداد یعنی سالروز شهادت شهید حسن همدانی نژاد به کازرون برم اما باز هم نشد. ای لعنت به این کار و زندگی که مجبوری به خاطرش از چیزهایی قشنگی که در گذشته رخ داده و عطر و بویش در آینده جاریست رو از دست بدی.  

 

به هر حال امروز و سوم خرداد متعلق به کسانی ست که مسجد جامع خرمشهر و از همه مهمتر شهر خرمشهر را بعد از 26 ماه که نیروهای عراقی در دست داشتند آزاد شود.  

 

یاد قسمتی از فیلم شهادت حسن افتاد که شهید محسن منصوریان بالای سر حسن شهادت را خواند: برادر پیروزیت مبارک! برادر شهادت مبارک!  

 

راستی اینهم اضافه کنم که شهید حسن همدانی نژاد در حال حاضر هیچ کس را در این دنیا ندارد.