رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

لحظاتی کوتاه با معبود...

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو

با دلتنگی هایم چه کنم؟ 1

لحظه هایی که گذشت لحظه های دشواری بود

گریه های محزونی که حجم خدا را پر کرد

بر سر نهادم از روی بی تابی، سجاده اشگ بارانم را

نیامدی و ندیدی، چه فریادها گوش خدا را پر کرد...

 

 

ادامه دارد...  

با دلتنگیهایم چه کنم؟

چیزی به ذهنم نمی رسد تا تو را از آن آگاه کنم. از زمانی که رفته ای همه چیز تغییر کرده. نه آدمها آن آدم اند و نه دنیا برای من مفهوم گذشته را دارد. بگو بدانم با این دنیا چه کرده ای؟ با این آدمها چه کرده ای که همه چیز را از نگاه تو می دانند؟ این همه آشفتگی!! این همه نازک خیالی را چگونه بین این آدمها تقسیم کرده ای؟ راستی سهم من از این همه تلاش، این همه خودنابودی چه بود؟ نمی دانم چرا باید هنوز  سراغ رد پای ترا از این و آن بگیرم. تازه اگر تو از آن مسیر گذشته باشی. می دانم خیالت برداشته که به تو نخواهم رسیدم اما ... 

 

 

ادامه دارد... (اذا تعارضا تساقطا)

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

شب یلدا

 

شب یلدا بر همگان خوش!! 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

آدمی و تجربه

 

آدم از تلخی این تجربه ها می فهمد
که به زیبایی آیینه نباید دل بست

ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم:
خوابهایی که ندیدم، به حقیقت پیوست
کاری از دستِ دلِ سوخته ام ساخته نیست
قسمتم در به دری بود- همین است که هست-
در دلم هرچه در و پنجره دیدم، بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست

اسیر

 

 زغم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد  

عجب از محبت من که در او اثر ندارد  

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد  

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد... 

 

 

 

مسافر من

مسافر من 145 روز دیگه از سفر می یاد... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

 

رویا

مسافر من

مسافر من 158 روز دیگه می یاد...

به آرزوهای قشنگتون برسین ....

رویا