رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

لحظه

لحظه ای را بیاد آور که با هم خندیدیم

لحظه ای را بیاد آور که در کنار هم زیستیم

لحظه ای را بیاد آور که برای هم گریستیم

و افسوس لحظه ای را بیاد می آورم که بی تو و برای تو گریستم...

چه تلخ بود

مثل بوی بادام تلخ می داد

و نبودنت دنیا روی سرم ویران بود...

فاصله


نمی دانم !

از زمین و جایی که من ایستاده ام

تا جایی که تو در آسمانها حضور داری چقدر فاصله است؟

حدسم اگر صد سال هم باشد

بگو بدانم

چقدر فاصله است

تا سرآسیمه برای دیدنت پر گشایم و صد سال طی کنم.






دوازده و سیزدهم فروردین 92

سبزده به بدرتون مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


تا لحظه آخر نمی دونستیم قراره کجا بیرم. یکی گفت من خودم می رم. یکی گفت اون باشما نمی یاد. منم گفتم هرکی هر جا دلش می خواد بره.

مادرم و خواهر بزرگم تدارکات را آماده کردند. خانواده برادرم حمید که دو سال از من کوچکتره نیز آماده شدند که سیزده بدر را با ما باشند. کاری ندارم.

فردا صبح که سیزده بدر بود، ساعت 8 صبح بیدار شدیم و آماده شدیم. وسایلها آماده و حرکن کردیم که آقا وحید برادر کوچکترم که از حمید دو سال کوچکتر است تازه یادش افتاد که ما هم می آئیم.

شدیم حدود 15 نفر و سه ماشین دو پژو یک پراید.

رفتیم به سمت باقی در دامنه کوه سمت کرج که باغ ایران و آلمان اسم داشت که البته اینجا قبلا مرغداری بود که می گویند الان بنیاد شهید آنجا را خریده است. غیر از خانواده ما 5 خانواده دیگر در این باغ حضور داشتند و از مناظر آنجا استفاده می کردند.

دوازده فروردین هم که رفته بودیم پارک چیتگر و دو ساعت در ترافیک آنجا بودیم و دوچرخه سواری و خستگی و حالا هم سیزده بدر. مگه مجبوری آخه!!!!!!!!!!!


خلاصه خیلی خوش گذشت. سبزه هم گره زدم بلکه این بخت ما باز شود.(شوخی کردم).

سفر میانه و قم


سلام به همه خوبان


بعد از سفر به مشهد مقدس دو سفر دیگر رفتم. یکی به زادگاههم شهر دوست داشتنی میانه و دیگری شهر قم.

هر دو را در کنار خانواده بودم. گفتم شادی سال آینده دیگر فرصتی برای با خانواده بودن نداشته باشم. دو سفر را با ماشین خودم رفتیم. خیلی خوش گذشت. در شهر میانه دو روستایی را از نزدیک که یکی زادگاه پدرم و دیگری زادگاه مادرم بود، دیدن کردیم.

یادم می یاد در روستای داش بلاغ که به معنای رودخانه ای سنگی است، قصد داشتم که دره را به سمت پائین بروم تا از آب سرچشمه آن دیدن کنم. پایم به سنگی بزرگ برخورد کرد و درد عجیبی در قوزک پایم احساس کردم. مجبور شدم بنشینم و لحظه ای از سکوت سرشار از آرامش کوه و دره لذت ببرم. نخیر. طاقت نیاوردم. و ایستادم و تا جان داشتم بلند داد زد:آهای ی ی ی ی ی ی

انعکاس صدا به سمتم آمد. دلم می خواست همه کسانم را فریاد بزنم. شاید اینگونه صدایم را بشنوند. فلانی و فلانی و فلانی و ...


به هر حال به هر زحمتی بود خود را به پائین درده رساندم چندان چنگی به دل نزد. تازه فهمیدم که این کوه و دره و کشتزار متعلق به خانواده مادریم نیست.

دست از پا درازتر به سمت پارک ماشین ها رسیدم. بله . محلی که باید می رفتیم کمی آن طرف تر بود. با عجله رفتم به سمت دامنه کوه و سبزه چینان به سمت دره به همراه مادر و عروس بزرگمان رفتیم.

خدای من! یک آبشار بسیار زیبا آنجا بود. جای همه خالی البته به قول مادر این آبشار آن زیبایی گذشته را ندارد. 

مادرم می گفت این آبشار روزی آنقدر عظمت داشت که ما جرات نزدیک شدن نداشتیم. عکسهای هم گرفت که در فرصتی دیگر آپلود خواهم کرد.

به محل خانه ای که من در آن متولد شده بودم نیز رفتم. دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود. و برای لحظه ای که متولد شده بودم. اما صد افسوس این خانه دیگر نه به من تعلق داشت و نه به پدر بزرگ و مادربزرگم...

خیلی دوست دارم اگر روزی پولی دستم آمد این خانه بخرم و برای روزهای تولدم و یادآوری آنرا حفظ کنم.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

مسیر اصلی


در جامعه ی امروزی درک یک موضوع نمی تواند ماهیت اصلی خود را نشان دهد و موضوع اصلی ما از مسیر حقیقت خارج شده و ماهیت جدیدی به خود می گیرد و ذهن  ما توسط دیگران به همان سمت هدایت می شود. بنابراین مسیر زندگی ما به همین شکل تغییر خواهد کرد . (مسلم پناهی)

یک روز دیگر در کارخانه

سلام به همه خوبان



امروز کمی زودتر از خواب بیدار شدم که ماشین رو کمی وارسی کنم. آخه دیروز فن رادیاتورش کار نمی کرد.

نه نشد. کار نکردم. به طرف کارخونه به راه افتادم.

کمی با حراست کارخونه صحبت کردم که می گرفت باطری موتورش رو جلوش چشمش دزدیدند و دردسر کلانتری و آگاهی داشت و از شکایتش منصرف شده بود.

حرف قشنگی زد که در کشورهای دیگر وقت پلیس رو می بینی احساس آرامش و امنیت می کنی! ولی در کشور ما همش باید مراقب باشی تا پلیس نبینی که بهت گیر بده .احساس آرامش و امنیت را بذار در کوزه آبشو بخور.


شاید بیشتر از دیپلم درس نخونده بود. ولی باطری که شاید 35 هزار تومان بود و دردسرهای کلانتری که اینو امضاء کن این کارو بکن و ....

بعدش هم دست آخر می افتی دست یک عده دیگر که به واسطه مجرم حسابتو برسن.

هر چند من خودم در قوه قضایی به نحوی هستم. ولی ادارجات اجرایی متاسفانه تحت شرایط خاصی انجام شاید وظیفه می کنند.

به هر حال گذشت. وقتی با حراست صحبت می کردم احساس کردم دارم می لرزم. دندونهام به هم خورد. سریع خداحافظی کردم و وارد ساختمان اداری کارخونه شدم.

غیر از من و واحد خدماتی در ساختمان کسی نبود.

باور کن اول صبح حوصله کار کردن نداشتم.

ایمیل شرکت رو چک کردم و کمی با رئیس هیئت مدیره شرکت که در بخشی از واحد تولید مستقر بود درد و دل کردم.

با اینکه تازه از مسافرت برگشته بودم اما جسم و روحم هنوز خسته بود. 20 روز اسفند رو هم که در خانه بسر بردم. حالا دیگه نمی دونم چی می خوام؟!!

بعد از تعطیلات دوباره پرونده رودهن و دیوان عدالت اداری و شهرداری و کمیسیون ماده صد و کلی کارهای مرتبط و غیر مرتبط داریم. البته خوبیش اینکه که مدیر عامل به کشور عمان می ره و 10 روز نیست تا غر بزنه.

بعدش هم احتمالا می ره عراق و بعد از اون هم می ره تونس.

امیدوارم تا چند ماهی سفر باشه تا کمی به خودش بیاد و به زیر دستانش که اکثر هم کارگر و کم درآمد هستند زور نگه.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

یک روز با دیوان عدالت اداری

دیروز رفتم برای تقدیم دادخواست در دیوان عدالت اداری.

مدارکم کامل بود و شک نداشتم که دادخواست به دلیل نقص در مدارک رد نخواهد شد.

وارد دیوان شدم. هیچکس نبود. یک سرباز درب ورودی بود. بازرسی خواهران کسی نبود که بازرسی کند. کم مانده بود سرباز از من بازرسی کند. فقط منتظر بود که اینو بگه و دیوان رو روی سرش خراب کنم. و بعدش اون رویی که خودمم هرگز ندیدم بالا بیاد.

به هر حال رد شدم. نه پذیرش می شد و نه کپی برابر اصل.

یک راست رفتم سمت باجه کپی برابر اصل. کارمند منو شناخت. گفت شما همون خانومی هستین که قبل از عید با رئیست اومده بودی و یکی از دارندگان امضاء نیومده بود و دادخواست تقدیم نکردید؟

به نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم بله. اینم گواهی امضاء دارندگان امضاء و این هم نامه وکالت من.

نه ورداشت و گذاشت پرسید چقدر حقوق می گیری؟

منو می گی !!!!

راستش نمی دونم قیافه ام غلط انداز هم نیست که بگم چرا هر جا می رم خودمونی می شن و سیر تا پیاز زندگی آدم و بیوگرافی تون برای تکمیل اطلاعات نیاز دارند!!

یکی نیست بگه به کارت برس تو چکاره هستی آخه؟!!

بالاخره مجبور شدم اصل و کپی ها رو زیر هم قرار بدم و آقا زیاد زحمت نکشه برای برابر اصل کردنش.

راستش دفعه پیش که اومده بودم دیوان از این نقش تمبرها بود و نیازی به چسباندن تمبر نبود. حدود 32 برگ کپی برابر اصل داشتم که کارمند محترم 32 عدد تمبر داد دستم و گفت: خانم اونجا ابر خیس هست خودتان بچسبانید.

هیچی دیگه تمبرها رو چسباندم و مجددا سه دسته اصل و دو کپی آماده کردم. رفتم به سمت پذیرش دادخواست. حالا دیگه مردم یواش یواش اومده بودند.

کارمند محترم پذیرش بخودش زیاد زحمت نمی داد همه چیز آماده شده را در پوشه قرار می داد و می گفت به سلامت.

عجب این کارمندان دیوان زحمت می کشن. حیفه بخدا باید به طور شایسته و بایسته قدردانی بشه ازشون.

خانم شما کی هستید؟ گفتم من نماینده شرکت و کارشناس حقوقی هستم.

بالاخره سوالاتش تموم شد و جمله معروف به سلامت رو به زبون مبارک آورد.

خلاصه برگشتم به سمت کارخانه البته در راه سریهم به اداره کار و اموراجتماعی منطقه زدم و پرونده را بررسی کردم.

این هم از دیوان عدالت اداری که شش ماه دیگر اگر حوصله داشتند و صلاح دانستند دعوت می شوید.

شب هم دیدم رئیس ام اس ام اس زده و شماره پرونده را برایم ارسال کرد.


اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا

تبریک سال نو


سال نو مبارک!