رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

عمر ذهن



از عمر ذهنم 366 روز گذشت...





من و گربه سر کوچه امشب


هر کاری هم که نکنم قدم زدن شبانه 10 دقیقه ای ترک نمی کنم.

مثل هر شب به بهانه سر زدن به ماشین قدم زدم.

آسمون صاف بود و ستاره ها با ابرها کنار آمده بودند و کاری به کار هم نداشتند. کمی سرد بود. اما دلچسب بود که هیچ کس غیر تو در کوچه قدم نمی زد.

دستم توی جیبم بود و به سمت ابتدای کوچه به راه افتادم. بعضی از همسایه ها می دانستند که من معمولا بعد از صرف شام کمی قدم و زنم اما از آنجا که کوچه خودمان کمی باریک است به کوچه اصلی می رم.

به هر حال به سر کوچه رسیدم مثل هر شب دیگر. مثل کسی که منتظر آمدن شخصی یا چیزی باشد با حالت انتظار کمی ایستادم و به رفتن و آمدن ماشین مشغول تماشا شدم.

خوب باید یک بار دیگر کوچه را برمی گشتم. تا سر کوچه خودمان رفتم. باز برگشتم. سرم به سمت آسمان بود و انگار تمنایی داشتم که دلم از آن خبر نداشت.

برای لحظه ای گربه ای را مشغول خوردن چیزی دیدم. خدای من!!!!!!!! یک دست نداشت. یعنی درست دست چپ نداشت. از مچ و یا به عبارت بهتر پنچه نداشت. ولی باز از تلاش برای پاره کردن کیسه زباله دست برنداشت.


دلم لرزید و به فاصله نیم متری کنارش ایستادم و تلاشش را به نظاره نشستم. نگاهی کرد اما بی اعتنا مشغول تلاش شد. موفق هم شد.


یاد این جمله افتاد:


صدای کفشهایم سکوت کوچه را بر هم زد

دلم لرزید

باید قدر این قدمها را بدانم

لااقل تا زمانی که می توانم راه بروم

شاید روزی برسد که دیگر صدای قدمهایم را نشنوم...

یعنی آن روز یا پیر شده ام و حوصله و توان قدم زدن نخواهم داشت

یا نه روزی برسد که تجربه دوباره قدم زدن را برای همیشه از دست داده باشم و این یعنی مرگ...



بالاخره دست از سر گربه برداشتم و نفسی رو به آسمان تازه کردم و شکر که ممنونم که زنده ام و فرصتی دادی که امروز را زندگی کنم.



اما خداییش شب سختی داشتم.

نتونستم بخوابم. نمی دونم چم شده بود. مدام گریه می کردم.


هر جور بود خودم رو گول زدم. یک خواب عجیب هم دیدم که فردا اگر عمری باقی موند حتما می نویسم.



به آرزوی های قشنگتون برسین ...



رویا


سفر به مشهد

سلام به همه خوبان


همون روز 30 بهمن کارپرداز شرکت برام بلیط مشهد البته با قطار برام گرفتم.

دوم اسفند رفتم به مشهد. نمی دونین چه لذتی داشت این سفر. باور کنید همه رو یاد کردم. دلم برای امام رضا (ع) پر می زد. با چه شوق و ذوقی. وقتی به کنار ضریح امام رضا رسیدم حال خرابی داشتم. بلاتشبیه شبیه مستها  شده بودم. آخه از آخرین زیارت و پابوس امام رضا درست یک سال می گذشت و من تازه اومده بودم که سلام جدش امام حسین (ع) را به امام رضا (ع) برسونم.

راستی اتفاق جالبی که در ضریح امام رضا(ع) افتاد این بود که من برای اولین بار در دوران عمرم دستم به ضریح رسید. وای خدای من انگار تازه از مادر متولد شده بودم. ولی دست راستم ضریح امام رضا (ع9 رو لمس کرد حس عجیبی مرا احاطه کرد که وصفش بماند بین من و امام رضا (ع).

اشک شوق دیگر مجالم نداد. با این که تحت فشار جسمی شدیدی از سوی بانوان دیگر داشتم ولی انگار چیزی حس نمی کردم.

بالاخره سفر به پایان رسید. چند روز قبلش با شرکت مشکل پیدا کرده بودم. بنابراین ترجیح دادم کمی استراحت کنم. از 2 اسفند تا 21 اسفند استراحت مطلق تو خونه رو تجربه کردم.

تا اینکه 21 اسفند با التماس خواهش دوباره برگشتم سرکارم.



به آرزوهای قشنگتون برسین... که من دو تا آرزو داشتم که سال 89 و 90 برآورده شد.


رویا