رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

اول هفته

سلام.

وارد محوطه کارخانه که شدم سکوت عجیبی همه جا رو احاطه کرده بود.

وای که چقدر از سکوت اینجوری متنفرم. با اینکه هنوز خستگی دیروز از تن رخت برنبسته اما سرحال به نظر می رسم.

امروز  قرار بود به دادگاه رودهن برم. اما از آنجا که حوصله این دادگاه.... رو ندارم گذاشتم بعد از ایام امتحانات دانشگاه برم و حسابی حواسم رو جمع کنم.

وارد اتاق گرمی که از نیمه های شب شوفاژها روشن بود، شدم.

صدای قار قار کلاغها از بیرون نوید صبح بود. هر چند قار قار کلاغها همیشه برایم خبر مرگ داشت.

تا الان 5 تا امتحان رو پشت سر گذاشتم. تو این هفته هم سه تا امتحان مونده که تقریبا آمادگی دارم.



اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

بنده و خدا

" بنده ای بیش نبودی؛ من خدایت کردم..."

دلتنگی

" می دانی! دلتنگی مثل آتش زیر خاکستر است. گاهی فکر می کنی تمام شده است. اما یک دفعه همه ات را آتش می زند"




یکی از دوستان

بعد از تو


وای بر من که چقدر بعد از تو نفس کشیده ام

چقدر روز را تماشا کردم

درد تلخی ست اگر بدانی

چقدر بعد از تو شب را سحر کرده ام 

بغضی که گاه و بی گاه مرا احاطه می کند

آه ! چقدر سینه ام می سوزد 

وای بر من که چقدر بعد از تو نفس کشیده ام