رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

نگاه

 

همیشه نگاهی رو باور کن که اگر از آن دور شدی در انتظارت بماند.  

 

  

شب های کویر

 

 

شبهای کویر فارغ از همه پیوندهاست .

اطلاعیه

 

 

سلام  

 

تا اطلاع ثانوی نیستم... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

چراغی در افق

 

به پیش روی تو چشم یاری می کند دریاست!  

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست! 

 

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست.  

خروش  موج با من می کند نجوا   

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت  

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت  

 

مرا آن در که بر دریا زنم نیست  

ز پا این بند خونین برکنم نیست   

امید آنکه جان خسته ام را  

بر آن نایده ساحل افکنم نیست!  

 

فریدون مشیری

برای او که رفت ...

 

زغم اسیرم که ز من خبر ندارد   

عجب از محبت من که در او اثر ندارد  

 

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد   

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد  

  






یا امام رضا(ع)

 

 

ولادت امام رضا (ع) بر همه شیعیان مبارک. 

 

 

ان شاا... همه به آرزوهای قشنگشون برسن... 

 

رویا

یک شعر

 

 

من از چشمان خویش آموختم رسم محبت را  

 

که هر عضوی بدرد آید بجایش دیده می گرید ... 

 

یک شعر

 

این شعر هیچگاه در ذهنم کهنه نمی شود. 

 

 

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم   

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی 

 

 

سعدی

یک کلام

هر وقت کسی رو دیدی احساس کردی میخواد بغلت کنه و فقط تو می بینیش... زبونت بند اومده... صدایی نمی شنوی... زمان نمی گذره... مطمئن باش عزرائیله

گوته و حافظ شیرازی

در پى این مطالعات و بر اثر تأمل و تعمق در این آثار بود که گوته به‏عظمت دنیاى معنوى شرق پى برد و قادر به‏درک ارتباط میان ادیان کهن مشرق‏زمین و فلسفه زندگى و طبیعت انسان شرقى شد و در راه جست و جو براى یافتن رمز و رازهاى شعر و ادب سرزمینهاى شرقى افتاد. اما در این سیر و سلوک چنان آتش در اعماق وجودش مى‏افتد و از خود بى‏خود مى‏شود که در میانه راه، سر تعظیم و تواضع در برابر عارفان و شاعران و اندیشمندان مشرق‏زمین فرومى‏آورد و در یکى از زیباترین غزلهاى دیوان غربى-شرقى خطاب به ‏همزاد ایرانى خود، حافظ شیرازى چنین مى‏سراید: 

 

 گر به‏پایان نبرى حرف خود از حشمت تست‏

 هم گر آغاز ندارد سخنت، قسمت تست‏

 شعر تو چون فلک ارزق دوّار بود

 کاوّل و آخر آن همسر و هموار بود

 آنچه تابان شود از مرکز این سقف بلند

 در سرانجام و در آغاز همه نقش همند

 چشمه خالص شعرى و پُر از شور و سرور

 گفته نغز تو جاریست چو امواج بحور

 لبْ تو آماده بوسیدن دلبر دارى‏

 باشد از سینه تو نغمه دلکش جارى‏

 هر زمان تشنه آنى قدحى نوش کنى‏

 آتش سینه بدان جرعه تو خاموش کنى‏

 گر فرو ریزد و در هم شکند این عالم‏

 حافظ! از شوق به‏همچشمى تو مى‏بالم‏

 در بد و خوب شریکیم و وفادار و سهیم‏

 تؤامانیم و ز یک گوهر و همزاد همیم‏

 چون تو خواهم ره دل پویم و نوشم مىِ ناب‏

 هم کنم فخر بر این زندگىِ شعر و شراب‏

 شو کنون با شرر آتش خود نغمه سرا!

 گر چه پیرى، دل پُر شور و جوانست ترا