رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

فرق دیوانه و احمق!!!

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. 
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و 
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود. 
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: 
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. 
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. 
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. 
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا

مسافر من

مسافر من 158 روز دیگه می یاد...

به آرزوهای قشنگتون برسین ....

رویا

۳۰ شهریور سال 1358

باز سالی دیگر گذشت و لحظه هایی که در انتظارش بود ازراه نرسیدند و تو در همان بهت کودکانه باقی مانده ای. گفتم کودکی! آه براستی اگر آدمی در همان کودکی باقی می ماند ودانستن نمی دانست چه می شد؟!!

به امید روزگار بهتر روزها و ماهها و سالها را طی می کنیم تا شاید خواسته های درونیمان سر از دیواره های فرو ریخته برآورد و به لحظه های ما صمیمانه سلامی گوید...

و تولد دیدار دوباره با خویشتن است و رو به آنکه ترا به دنیا آورد بگویی: از اینکه منو بدنیا آوردی ممنونم!!

من احساس می کنم روز تولد هر کس نوعی خلاء است روزی که نمی دانی شاد باشی یا غمگین!

کاش امروز در زادگاهم بودم و سر بر خاکش می سائیدم و یک دل سیر گریه می کردم. اما افسوس دیگر نه کسی را می شناسم و نه دل بستگی دارم اما بوی یقین دارم که بوی اولین روز تولد هر صبح در کالبدم جاری می شود و لحظه لحظه مرا از جدایی و فراق آکنده می کند...

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

هر چه بود گذشت و سی سالگی به پایان رسید و سالی دیگر در پیش خواهد بود و انتظاری کشنده در پیش خواهد بود... آه که این لحظه ها دیر به دست می آیند و چه زود از میان می روند...

راستی امروز توانستم به مادرم بگویم: از این که منو بدنیا آوردی ممنونم ... و اشک به آرامی در چشمانش نشست و مرا نیز به گریه انداخت... و من در بهت آن ماندم.

تولدت مبارک!!

ای کوه!

تو فریاد من امروز شنیدی!

دردی است در این سینه که همزاد جهان است... (ه.ا.سایه) 

به آرزوهای قشنگتون برسین....

رویا

سی شهریور

 

فردا روز دیگری است... روز تولدم..

گل سرخی برای محبوبم...

 

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود,اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

"دوشیزه هالیس می نل" .

 با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند." جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت 7  " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود ,

 اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود ,

 دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

 

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

  طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به

چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

بهشت و جهنم!!

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. 

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!' 

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

مسافر من

مسافر من 164 روز دیگه می یاد... 

  

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

بدون شرح

 

درد تلنگر ساده ایست که قدر عافیت را بدانی...

دلتنگی های ماندگار 2

باد از کنارم رد شد و خاکسترم ریخت
برداشت از من لایه لایه برد از اینجا
پس کو تاولهای من آتش فشانی است
که هی گدازه راه می افتد از آنها
من لذت یک درد زیبا را چشیدم
هر تاول زشتی که می آمد به دنیا
هر کودک دردی که با شیطانی خاص
از نردبان دنده هایم رفت بالا
چیزی شبیه سایه ای رنگی و کوچک
از پیله این شعر بیرون می زند تا
آن قابهای مشکی بر چسب دیوار
پروانه ای کامل شده پروانه ای با
دو تکه بال سوخته از آتش عشق  که باد می آید و هی خاکسترش را ...