رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

نفس های تو

خدا کند نفسش مست نسترن باشد

کسی که دوست ندارد کنار من باشد

چرا همیشه رگ سر نوشت زخمی من

تمام زندگی اش بال و پر زدن باشد

بگو کجا ببرم پاره های روحم را

کجاست آنکه بخواهد مرا بدن باشد

چه بی ملاحظه گردن به عاشقی داد م

به مسلخی که نباید سری به تن باشد

کلاف پیله به بازوی این پرنده ببند

که هم لباس رهایی و هم کفن باشد. 

 

یک سلام

سلام  

 

آمده ام که سر نهم  

عشق ترا به سر برم    

 

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم  

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم!   

 

 

هر وقت این تصنیف استاد شجریان رو گوش می دم بی اختیار یاد کسی می افتم که به اندازه هزار نفر برام ارزش داره! اما صد افسوس که ۲۷ سال دیر شناختمش. و جز خاطره ازش چیزی بخاطر ندارم. آخه وقتی اون  شهید می شه من تازه یک ساله بودم. ۰۲/۰۳/۶۱ سالروز شهادتشه و با خودم عهد کردم هر سال این مسافت ۱۰۰۰ کیلومتری رو پیاده هم شده به دیدن مزارش برم!  

راستی امروز هم یادش اذیتم می کنه! کاش هرگز بخوابم نیومده بود و یا اینکه حداقل من هم باهاش می رفتم.  

 

یادت بخیر شهید حسن همدانی نژاد مرد ۲۲ ساله ای که جان را در طبق اخلاص نهاد و شراب عشق را نوشید.   

 

امیدوارم همه به آرزوهای قشنگشون برسن... برای من هم دعا کنید. 

 

رویا

 

خاطره

 

 

 

آنقدر دیر بسراغم آمد که جز خاطره از من چیزی نمانده بود.

پاگیر

 

 

پاگیر احساسات نشو! 

 

 

رویا

واژه هایم

 

 

 

زیر آسمانهای جهان٬ واژه هایم شکسته اند!

 

یک سخن

 

 

هنر در وجود همه هست٬ ولی همه قدرت ارائه آنرا ندارند.   

 

آگاتا کریستی  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

چند دقیقه ای با دختران

یادم است چند روز پیش تو پارک میرزای شیرازی نشسته بودم و بازی بچه ها را تماشا می کردم. یک مصاحبه کوتاه از بچه ها داشتم. خوشبحالشون ازهمه چیز آسوده هستند. تو مصاحبه هام از بچه ها در مورد پدر و مادرشون پرسیدم. یکی از دخترها گفت:  

پدر من جانباز شیمیایی هست حداقل 50 درصد شیمیایی شده.

ازش پرسیدم: پدرت حالت اشتغاله؟

گفت: یعنی چی؟

گفتم : یعنی اینکه از بنیاد شهید حقوق می گیره؟

گفت: نه.

پرسیدم: پس چکارمی کنه؟

 گفت: داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.

یادم اونایی افتادم که از این جنگ بهره بردند اما این فرد که یک جانباز شیمیایی است و باید هفته یکی دو بار در بیمارستان بستری بشه. این هم از مزیتهای جنگی که بیست سال ازش می گذره ولی تعدادی هستند که جانشان را در این راه نیمه و نصفه از دست داده اند و حالا هیج جای این دنیا جا ندارند. کسی نیست که به آنها رسیدگی کند. از دخترک پرسیدم:

پس خرج خانواده با کیه؟

گفت: مادرم معلم است.

پرسیدم: مدرسه شاهد می ری؟

یکی دوسال اول را رفتم اما چه ها اذیتم کردند. من هم از آنجا بیرون اومدم و تو مدرسه معمولی درس خودنم.

15 ساله بنظر می رسید. کلاس سوم راهنمائی بود. از چشماش فهمیدم که سختی ها در خانواده دارند. بنیاد شهید فقط یک اسمه و کاری برای کسی نمی کنه؟ خود من که ویراستار و خبرنگار هستم این رو بوضوح می بینم و حس می کنم.

از دخترک پرسیدم : چرا چادر سر نمی کنی؟

گفت: سر می کردم. اما بعضی از این چادریها جامعه ما را خراب کرده اند و زیر چادر چه کارها که نمی کنند.

شما قضاوت کنید این حرفها از زیان یک بچه که 15 سال بیشترندارد چه پیغامی را به همراه دارد؟ از من پرسید شما چرا چادر سر می کنید؟

گفتم: من به خاطر کارم به خاطر امنیت و آرامشی که می دهد چادر سر می کنم.

چند دقیقه ای را با بچه ها بودم. آنطرف تر از بچه ها تعدادی پسر هم سن و سال دخترها بودند که گاهی متلک و حرفهای بی ربط می زند.

دخترها به گشت ارشاد اشاره کردند. از من خواستن اگر گشت ارشاد آمد بگویم که دارم با آنها مصاحبه می کنم. قبول کردم.

همکارم آمد. من از بچه ها خداحافظی کردم. به دخترکی که پدرش جانباز بود گفتم:

قدر پدرت را بدان اگر او نبود من و تو به این راحتی تو پارک قدم نمی زدیم.

سکوت کرد. سرش را پائین گرفت و چیزی نگفت.

می خواهی بروی؟

می خواهی بروی ؟!

 پس بی بهانه برو !

 بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را ...

صدایت همان صدا ،

نگاهت نـاتـنی و دستهایت سرد است ،

و من می دانم : محبت ساختگیـت ،

عشق دروغینت و چشمان پر فریبت ،

آخر روزی گرفتارت خواهند ساخت ...

نه محبت پول خردیـست در دستان تو ،

 و نه من گدایی هستـم دست گشوده فرا روی تو !

نه ، نه عزیزم ، این ممکن نیست !

چون وقارم همانند قلبم شکستـنی نیست ...

می خواهی بروی ؟

این راه ، این هم تو !

ولی حالا که می روی ،

بدان : هر گاه خواستی برگردی ،

بسترت بالشی خاردار خواهد بود ،

 و پیشوازت چشمانیست که دیگر هیچگاه گرمای نگاهشان را حس نخواهی کرد ...

 می خواهی بروی ؟

پس نه حرفی بزن و نه چیزی بگو ،

 دیگر حتی نگاهـم هم نکن !

 نیست شو چون غریبه ها در مه و دود ...

 دلبستـه چه چیزی بودی ،

 که نـتوانستی بگویی ؟!

و اکنون در پی دیدن هزاران عیب منی ! می خواهی بروی ،

بی بهانه برو ...

خدا و لحظه های ما

 

 

خدا در همه لحظه ها جاریست... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین.. 

رویا