رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

امروز کارخونه چه خبره؟

سلام  

 

امروز سرم کلی شلوغه. از آنجا که در کارخانه همه جور از آدم بیگاری می کشند؛ دارم روی سایت شرکت کار می کنم. راستش یادم رفته چجوریه؟ ولی به هر حال دارم سایتو بررسی میکنم. خوبیش اینکه که من زبان روسی و عربی نمی دونم و مجبورم رو فارسی و انگلیسی کار کنم و خانومی که به زبان روسی و عربی مسلطه اطلاعات رو به من میده و من فوقش کپی می کنم.  

امروز آخرین بارگیری ماشین آلات به تاجیکستان رو داریم. البته این شروع کار تازه. ویزا برای پرسنل بگیر. نامه نگاری صورت بگیره. اشکالات ماشین آلات بررسی بشه و غیره... 

 

دلم می خواست برم و تاجیکستان رو از نزدیک ببینم اما از آنجا که من مدیر داخلی هم هستم و فروش و حقوقی و قراردادها هم دستمه این امکان وجود نداره. تقصیر خودمه نباید این همه مسئولیت بگیری. مرخصی هم که ندارم.  

 

 

به هر حال روزگار می گذره و خبری از خوشبختی نیست.... البته شاکر هستم که تنم سالمه و فرصتی برای زندگی کردن دارم... خداجون شکرت..

رابطه یک سیب

امیدوارم لذت ببرید 
 
شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :  
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه بخونید :

 
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت
 
 
 
 
براستی رابطه بین سیب و دخترک و پسرک چه بود؟؟؟