رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سال 1393 چگونه آغاز می شود؟

سلام به همه خوبان



راستش پیشتر از این گفته بودم از آمدن سال جدید یه جورایی خوشحالم. نمی دونم چرا. با اینکه خاله مهربانمو دو ماه پیش از دست دادم اما دل و دماغ رفتن به زادگاهم رو ندارم.

تقریبا دیگه کسی رو تو شهر میانه ندارم. همه کسانم رو از دست داده ام. و جز خاطرات چیزی باقی نمانده است.

در هر حال با اینکه عید نخواهیم داشت اما عجیب مرتبط شدم به سال جدید. واقعا نمی دونم چرا همش منتظر اومدن سال جدید هستم. چه اتفاقی قراره بیفته نمی دونم. خدایاااااااااااااااااااااااااااااا بخیر بگذرون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بدون شرح

خدایا!

یاری کن

امیدمان پایدار باشد.

بیلاخیل

((میگن یه فرشته هست به نام "بیلاخیل" که هر دستش هزار تا شصت داره و

کلا از صبح تا شب مشغول رسیدگی به آرزوهای ماست...))



منبع:http://khosheyegandoom.blogfa.com/?p=6

ای دوست

" دامان خود را متکان ای عزیز!

این منم ای دوست به خاکم مریز!

وای مرا ساده سپردی به باد

حیف که نشناخته بردی ز یاد 

همسفر بادم از آنم مدام 

می گذرم بی خبرم از بام و شام

می رسم بتو روزی دگر

پنجره را باز گذاری اگر..."


ترخیص

سلام به همه خوبان


دیشب خیلی خوب نخوابیدم. همش یک ساعت به یک ساعت بیدار می شدم. ساعت 4 صبح بود که رسما خوابم نبرد. همینجوری فکر تو ذهنم اومد. ساعت نزدیک 6 صبح بود که بیدار شدم و بدو رفتم که ماشینمو ترخیص کنم. مثل همیشه چهارراه ایران خودرو شلوغ بود اما روان بود. ساعت 7.30 بود که رسیدم خیابون قزوین. خلافی ماشینو گرفتم صفر بود البته دو ماه پیش 240 ت ناقابل جریمه داشتم. خلاصه مسئول خلافی ها دو نفر رو راه انداخت بعد گفت دستگاهم خرابه برید خیابون هلال احمر.

خدایی من شانس آوردم که اولین نفر بودم.

خلاصه مراحل بیخود و بی جهت طی شد و ساعت 8.30 بود که رسیدم خیابون وصال و ماشینو ترخیص کردم.

ساعت 9.40 دقیقه بود که رسیدم سر کار. خیلی خوابم میومد. ناهار نیاورده بودم. ناهار هم با بقیه بچه ها خوردم. خیلی بی حوصله بودم. به هر حال بحث شیرین صادرات بود و باید اطلاعات کشور عراق رو بدست می آوردم. بعدش که رسیدم خونه کلی خونه رو تمیز کردم. مدارک رو طبقه بندی کردم. راحت شدم از این بی نظمی رنج می بردم.

اینم از امروز که گذشت.

قدرت غم

دست خودم نیست

دلم که می گیرد

هوایی می شوم

انگار حجم دنیا برایم کوچک است

دل عجب تکه بی احساسی است!

دلم که می گیرد

چشمهایم خیس می شود

نوک بینی ام می سوزد

جای زخمهایم سر باز می کند

این غم عجب قدرتی دارد

دل را متلاشی می کند.



امتحان ارشاد

سلام به همه خوبان


امروز ساعت 11 صبح به سمت خیابان شریعتی - اتحادیه رفتم تا  در آزمون مقدماتی نشر شرکت کنم. عجب امتحانی داشتیم. فقط خندیدیم. بماند چرا. ساعت 3 بود که امتحان تموم شد و به سمت محل پارک ماشینم راه افتادم. خیابان بهزاد نزدیک میدان انقالب گذاشته بودم. نخیر خبری نبود. خیابون رو گشتم.فکر کردم شاید یادم رفته کجا گذاشتم. کم کم احساس آلزایمر داره بهم دست می ده . از یک راننده پرسیدم. گفت شاید برن پارکینگ کاوه. گفت از اون آرایشگاه مردونه بپرس. رفتم  و پرسیدم. بله!!!!!!!!!!!! جرثقیل ماشینمو برده بود. رفتم از پلیس میدون انقلاب پرسیدم. اونم گفت برو وصال .

هیچی دیگه رفتم و ماشینمو اونجا دیدم. درست 5 دقیقه قبل از اومدن من جرثقیل برده بود. فقط ضبط ماشینو برداشتم و برگشتم خونه. خدایا کی می خواد فردا مراحل ترخیص رو طی کنه. کاش به کسی وکالت می دادم و می رفت. به هر حال فردا باید برم خیابون قزوین و مراحل ترخیص رو طی کنم. فقط مشکل عوارض شهرداری و خلافی . که خلافی ندارم ولی باید از پلیس +10 بگیرم و عوارض رو هم پرداخت کنم. واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

اینم از امروز که گذشت...

روزگار




"انگار این روزگار

چشم ندارد

من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند"



مرحوم قیصر امین پور





بعضی کارها

سلام به همه خوبان



قبول کنیم که بعضی کارها رو باید بسپاریم به آقایون. مثل درست کردن ضبط ماشین و گاهی اوقات پنچرگیری که من خودم تا دو هفته کمردرد گرفتم.

ولی با این حال همیشه کارهامون خودم انجام دادم. حتی موقع گرفتن کارت پرواز و تحویل چمدان آقا اینجا نقش باربر رو ایفا می کنه.  

الان دو روزه ضبط ماشین خرابه یعنی صداش درنمی یاد. اصلا نمی دونم چشه. دیروز تا ساعت 11.5 شرکت بودم و بعدش باید می رفتم خیابون شریعتی اتحادیه که تو کلاس حضور داشته باشم. نمی دونین با چه سرعتی رفتم. مثل همیشه چهارراه ایران خودرو شده بود عین پارکینگ. ماشینها گاماس گاماس حرکن می کردند. یعنی درست زمانی که عجله داری همه جلوی راحتون می گیرن. از طرف دیگه چون من عادت به گوش دادن موسیقی هستم نبودن موسیقی خمیازه آور بود. موبایلمو روشن کردم و موسیقی گوش دادم. لامصب هیچی مثل ضبط ماشین نمی شه.


خوب رسیدیم به خیابون انقلاب. بله!!!!! ترافیک اونم این ساعات روز. حالا بدو بدو دنبال پارکینگ. من اکثر اوقات ماشینو می زارم پارکینگ کاروه. ساعتی 300 می گیره با ورودی 1000 دقیقا خون باباشو.

تو خیابون اوستا جای پارک نبود مجبور شدم برم کاوه و ماشین و سوئیچ رو ذاشتم و با سرعت برق و باد رفتم سمت بی آر تی.

ساعت نزدیک 1 شده بود . زنگ زدم و آدرس دقیق اتحادیه رو پرسیدم.

بالاخره رسیدم و مدارک رو تحویل دارم. کلاس 1.45 شروع می شد. عین لاستیک پنچر شدم. اینهمه بدو بدو آخرش زود رسیده بودم.


خدای من کلاس تا ساعت 7.45 بود. یعنی یه طناب دار باید می آورند و استادها رو دارد می زدن. همه مطالب رو ضبط کردم و گاهی هم نوشتم.

استاد ساعت 16.45 الی 19.45 در ابتدا خواست همه خودشونو معرفی کنن و سطح علمی رو بدونه. دکترای زبان از آکسفورد هم داشتیم . من و یک نفر دیگه لیسانس و بقیه فوق لیسانس بودند.

جالب بود برام که چرا اونا می خواستند ناشر بشن. هر کس به نوبه خودش اهدافشو گفت.

تو این 5 ساعت 3 بار چای و بیسکویت خوردیم. ناهار نخورده بودیم. من لقمه کباب تابه ای داشتم با یکی از بچه ها زدیم تو گوشش.

وقتی برگشتم ساعت از 8.30 شب گذشته بود و ساعت 10 خونه رسیدم. نه شام خوردم و نه وسایل فردا رو آمده کردم. با مرغ عشقها کمی حرف زدم و خوابم برد.


من و جاده چالوس و تنهایی


سلام به همه خوبان


دیشب دیر خوابیدم و به خودم قول دادم تا فردا لنگ ظهر می خوابم. یه نگاهی به اوضاع و احوال مرغ عشق ها کردم و خوابیدم.

فکر کنم حدود ساعت 6 صبح بود که بیدار شدم . وااااااااااااااااااای خدای من دیگه خوابم نیومد. از این پهلو به اون پهلو شدم تا ساعت شد 5 دقیقه به ده صبح. بیدار شدم و مسواک رو زدم و رفتم نانوایی تا نون تازه بگیرم. شاطر مثل همیشه گفت: برشته باشه دیگه!!

من انگاری قیافه ام می خوره که نون برشته بخورم. بالاخره 4 تا نون تافتون گرفتم و راهی خونه شدم. بله!! طبق معلوم برادرزاده 4 ساله اومده خونه من درو باز گذاشته . به خیر گذشت که جوجوها نرفتند بیرون. رفتم طبقه بالا یه نون دادم خواهرم و گلنوش - برادرزاده ام آویزان من شد که من می خوام با تو صبحانه بخورم. خلاصه بادکنکشو برداشت و راهی خونه من شدیم. هی دورش گشتم و نازشو خریدم تا نشست و با من صبحانه خورد. اینم بگم یه خواهرزاده دارم که اسمش زهراست به چای شیرین میگه صبحانه. یعنی اگر همه چیز بزاری جلوش بخوره اگر چای شیرین نباشه میگه من صبحانه نخوردم.

یه زنگ به عرفان خواهرزاده ام که اردو رفته مشهد زدم و حالشو پرسیدم .

خدایا چیکار کنم حوصله خونه موندن ندارم. از طرفی بنزین هم ندارم. کجا برم آخخخخخخخخخخخهههههههههه

یه پیام دادم دوست که خونه ای بیام خونه اتون که جواب داد ما داریم می ریم اندیشه. بعد ازظهر بیا. منم جواب دادم من دارم می رم بهشت زهرا.

و واقعا هم قصد کردم برم بهشت زهرا . ماشینو تمیز کردم و راه افتادم. هنوز 10 قیقه از خونه دور نشده بودم که یهویی به کله ام زد چرا بهشت زهرا... آخه یک ماهه پیش رفته بودم شاید هم کمتر. راهمو کج کردم و رفتم به سمت جاده چالوس.

جای همه خالی یه موسیقی ملایم هم گذاشتم و راه افتادم شاید 15 تا بنزین داشتم ولی رفتم و برگشتم.

جاده چالوس خلوت بود نسبتا اما پلیس همچنان چند کیلومتر به چند کیلومتر ایستاده بود. یه پراید از من سبقت گرفت که پلیس اونو گه داشت که یه حالی ازش بگیره.

همه یا با زناشون اومده بودند یا دوستاشون. اما تنها بودم اصلا کسی پایه من نیست که یهویی دلش جایی بخواهد بره.

جاده تمیز بود و از برف و غیره خبری نبود. شیشه ام پائین بود. وینه رو رد کردم. زدم کنار و کنار سد ایستادم. ساعت فکر کنم 11 از خونه حرکت کردم ساعت 12 رسیدن وینه سرعتم 60 تا بیشتر نبود می خواستم از جاده لذت ببرم. بقیه ام پشت سر هم می اومدند.

کنار سد ایستادم و به آسمون آبی و هوای تمیز و سد نگاه کردم. چقدر خوب بود. یک ماه پیش که اومده بودم. کوه رو مه شدیدی پوشونده بود اما الان از اون خبری نبود.

چند تا عکس از گوشی در پیتم گرفتم که اگر بجای این گوشی خروس قندی می خریدم شایسته بود.



و دوباره سوار شدم و دور زدم به سمت کرج. ضبطم از کار افتاده بود ... این دیگه آخه بدشناسیه چون من بدون موسیقی حوصله ام سر می ره و خوابم میاد. عجب خوابم گرفته بود. همش خمیازه می کشیدم.

بالاخره بودن موسیقی به سمت خونه رسیدم. خیلی آروم اومدم. ساعت شاید 2.5 بود که خونه رسیدم. سر راه هم بنزین زدم که فردا باید از محل کارم به سمت کلاسهای آموزشی ویژه ای که وزارت فرهنگ و ارشاد گذاشته برم. اینو گفتم که بدونید چقدر واسه بنزین زدن تنبلم.

اومدم خونه کباب تابه ای داشتم اونو خوردم و برای شام مرغ گذاشتم و رفتم یه دراز کشیدم که در خونه امو زدن. مامان بود که ظرف رنگ می خواست. هیچی دیگه بیدار شدم.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا