رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دلتنگی

سلام به همه خوبان

 

خدایا !

خدایا خوشحالم . از اینکه زنده ام نفس می کشم و هنوز هم رشته ارتباطی من با تو قطع نشده .

خوشحالم که تا اینجا با من بودی و خواهی بود.

خوشحالم که نگران من هستی !!

خوشحالم که هنوز صدایم را می شنوی این یعنی من هنوز وقت دارم که زندگی کنم .

خوشحالم باز هم فرصتی دادی تا تو را صدا کن ؟!

با تو حرف بزنم از همه چیز از گذشته هایم از فردایی که نمی دانم چه بر من خواهد گذشت .

از روزهایی که خیلی دلتنگ می شوم .

از روزهایی که بال پرواز آرزو می کنم و پر می کشم به سویت .

خوشحالم که دلم برای تو تنگ می شود .

خیلی از این شبهای دلتنگیم با تو به گفتگو نشسته ام و سجده بر آستانت سائیده ام

با تو حرفها زده ام و گریسته ام

انگار روبرویم نشسته ای و مرا تماشا می کنی !!

انگار همیشه با منی همیشه احساس می کنم یکی دارد مرا نگاه می کند.

امروز دلتنگ تر از همیشه ام .. باز هم به قلب من سر بزن...

بنده کوچک تو .... رویا


 

یک شعر

سلام به همه خوبان

 

تو به من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را در دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و

سالهاست

که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان  می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که

 چرا

باغچه کوچک ما سیب نداشت...

حمید مصدق