رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یلدا


پیشاپیش شب یلدای خوبی در پیش رو داشته و به آرزوهای قشنگتون برسین..


نمی دانم

نمی دانم پس از مرگم که آید بر مزار من، که بنشیند به سوگ من...
سیه چشمی ، سیه بر تن کند یا نه؟!
ولی سوگند،تو را سوگند ...
به جان دلبرت سوگند،
مرا هم یاد کن آن شب که من در زیر خاک سرد تنهایی ، تنهایم
...



      منبع: وبلاگ رو به فردا

دنیای بی ارزش

چند وقت پیش یکی از دوستانم که مهندس عمران است بعد از چهار سال ایمیل زد.

برام جالب شد که تو این مدت بهش چی گذشته. بعد از کش و قوس بالاخره شماره تلفن دفتر جدیدشو برام ایمیل زد. حقیقتش تلفن منزلشو داشتم ولی چون متاهل بود و زن و بچه داشت نمی خواستم اینجوری مزاحمت ایجاد کتم. مهندس رامین مرد پر شور و تلاشی بود. یک دختر بسیار فهمیده که البته سال 87 فکر کنم شاید 6 سال داشت اما دختر بسیار با شخصیت و مستقلی بود.

خانومش که تازه یادم افتاد اسمش سیما بود زن بسیار روشنفکر بود. ابن خانواده وابستگی 100 بهم داشتند.

از اونجا که من و مهندس رامین چند صباحی همکار بودیم و در طی مدت دو ماه از روحیات هم با خبر شدیم البته این زمانی بود که من خوشبختانه ازدواج نکرده بود. با این حال آرزوهای مشترکی داشتیم. اسب و سواری کاری و خلبانی و ... که الان در حال حاضر طعم همه رو چشیدم و... زیاد بود مشترکاتمون.

تا اینکه من مجددا رفتم خبرنگار بنیاد .... شدم و پوشش خبری شدم.

تا گذشت و ازدواج من و یک سری مشکلاتی که برام رقم خود و الان نجات یافتم. گذشت و گذشت حدود دو هفته پیش زنگ زدم به مهندس رامین.

از هر دری سخن گفتیم.

مهندس رامین گفت که پسری دارد به نام امیرارسلان که فکر کنم 4 سالش باشد. اما متاسفانه همسرش دچار بیماری بدی شده است. مهندس می گفت : رویا بخاطر همسرم خونه امو فروختم و خیلی اتفاقات دیگه افتاد.

وقتی من از این سه چهار سال براش گفتم و از حوادثی که منو متحول کرده بود، تازه فهمید این خیلی نعمت بزرگیه که همسرت در کنارت باشه حتی اگر فقط سایه اش باشه.

براستی این دنیا اونقدر بی ارزش هست که اونایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن رو قدر بدونیم.


به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

ما هم می تونیم!!

خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

 


"چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر
اینکه 18 هزار تابیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که "خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید"

خوشبختی

"خوشبختی گاهی با یک نگاه آغاز می شود"

تعطیلات خوش گذشت؟!!!

سلام


بعد از چند روز تعطیلی که چه عرض کنم من همش سر کلاس درس بودم و بی خوابی هم کشیدم. یک دل سیر نتونستم بخوابم. البته بماند که دیروز تا لنگ ظهر ساعت 1 بود که خواب بودم. مگه می شد منو از تخت جدا کرد؟!!!


به هر حال بلند شدم . باور کنید تلو تلو می خوردم از بس که خوابیده بود. یاد ترافیک وحشتناک تونل توحید که روز پنج شنبه منو غافلگیر کرد بعدش هم که اتوبان آزادگان بر اون اضافه شد. دلم می خواست از ماشین پیاده شم و ماشینو ول کنم و پیاده برم خونه.


تا رسیدم خونه دیگه هیچی ازم نمونده بود. ترجیح دادم بخوابم. از ساعت 6 بعد از ظهر افتادم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم. ساعت 11 شب بود که از گرسنگی بیدار شدم.

سرم گیج می رفت. داخل یخچال خودم چیزی نبود. رفتم طبقه بالا و از آنجا که همیشه راحت طلب هستم یک تیکه شیرینی برداشتم و اومدم طبقه پائین. 

من نمی دونم چرا در مورد خوردن اینقدر تنبل هستم. عادت گردم که همیشه همه چیز آماده باشه. بخاطر همینه که نه آشپزی بلدم و نه هنر دیگه دارم. اما زبون خوبی دارم عوضش.


به هر حال با خودم کلنجار رفتم که ان شاا.. خوابم ببره چون فردا صبح یعنی جمعه ساعت 8 صبح کلاس دارم و باید برم پل گیشا.


هیچی آماده نکرده بودم و ترجیح دادم کمی زودتر بیدار بشم  و کتاب و لباسمو آماده کنم.

ساعت یک ربع به شش صبح بود که بیدار شدم. باور کنید با چه سرعتی همه چیز رو آماده کردم. طبق معمول مامان کمی تنقلات برایم روزی میز گذاشته بود من هم بیسکویت و تی تاپ تو ماشین داشتم همه چیز حل بود.

منو می گی تیپم شده بود عین کاراگاه تو فیلمها.

مانتو براق مشکلی، کیف قرمز، شال قرمز، مقنعه مشکلی  و کفش مشکلی و یک عینک پلیس هم همه چیز رو تکمیل کرد. یاد حرف رئیس ام افتادم که گفت خانم ... شما بهتر بود کاراگاه می شدی با این تیپت.

خلاصه از آنجا که استاد ساعت 8 تازه یادش افتاده بود به تهران پرواز داشته باشه ساعت 10 به دانشگاه یعنی پردیس شمالی دانشگاه تهران رسید.

هیچی دیگه کلاس اول رو از دست دادیم. من و دوستم مریم ترجیح دادیم بریم تو کلاس استاد میلانی بشینیم.

بعدش که استاد جوانمرد رسید کلاسی داشت که ما قبلا پاس کرده بودیم اما قول داد نیمی از کلاس رو اختصاص بده به درس ما .


به هر حال کلاسهای کذایی تموم شد و با بچه ها که شش نفر می شدیم رفتیم به سمت انقلاب که البته 3 نفر پیاده شدند و من و مریم وفرشته ماشینو تو خ محمد قریب پارک کردیم و رفتیم برای آش خوری تو انقلاب.

من تا حالا آش شله قلم کار نخورده بودم. جی همه خالی خیلی چسبید.


خلاصه ترافیک کمتر شده بود . ساعت 3 بود که خونه رسیدم. وقت وقت کردم که لباسهای مجلسی رو بردارم و به سمت خونه خواهرم برم. دیگه حتی لباسامو عوض نکردم.


بعد از تالار عروسی ساعت 10 شب بود که خونه رسیدم. خدا خدا می کردم جای پارکمو نگرفته باشند.

ساعت 11 شب بود که خوابیدم و تا فرداش که عید غدیر خم بود تا ساعت 1 ظهر خواب بودم.

اصلا وقت نکردم برم خشکشوئی لباسامو بگیرم. این هفته رو باید با لباسهایی که خودم می شورم و اتو می کنم سر کنم.


الان هم که درخدمت شما هستم از صبح دنبال تریلی و کشتی برای صادرات به کشور عمان هستم. باور کنید این تلفن زدن پدر جد آدمو جلوی چشم میاره.

تا الان که ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر هنوز رو مبلغ تریلی از تهران تا بندرعباس توافق نکردم.


اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا


یک شب بارانی

سلام به همه خوبان  

 

دیشب بارون بارید. این ور که خیلی شدید بود. هرچی آدم تو کارخونه بود رو سوار کردم و رسوندم. چون خودم خیلی تو بارون موندم و بقیه اونهایی که وسیله داشتند منو رسوندند.  

 

از اومدن بارون شاد نمی شم. البته غمگین هم نمی شم. بیشتر به فکر فرو می رم. سرمای دلچسب بارون چشیدنی هست. 

ساعت هنوز پنج و نیم بود اما بارندگی قطع نشده بود. به هر حال همکارم چتری داشت و تا ماشین با من آمد که خیس نشوم.  

وسط راه از اونجا که یکی از قالپاقهای جلو ماشین شل شده بود و ما با سرعت از وسط بلوار رد شدم؛ دیدم یک دفعه یک چیز رفت رو هوا. متوجه شدم که قالپاق ماشینم بود اما وسط بلوار اونهم تو خط سبقت که نمی تونستم ترمز کنم. به هر حال رد شدم. خیابانها خیلی شلوغ بود. ماشینها به کندی حرکت می کردند. شاید یک مسیر یک ربع را نیم ساعت تو فقط تو ترافیک بود. جلوبندی ماشین هم داره یواش یواش خوب میشه آخه فرمونش خیلی سفت شده بود.  

 

به هر حال امروز در کارخانه یک سری کار دارم باید انجام بدم. بعدش هم یک پرونده حقوقی داریم که مربوط به شهرستان امیدیه است که در همین ماه وقت رسیدگی داریم. اصلا نمی دونم چی توش هست و بدرد دفاعیه و لایحه بخوره.  

 

از یک طرف هم ارشد فراگیر دست و بالمو بسته از یک طرف دیگه درسهای خودم. تازه اینم بگم که ارشد سراسری هم باید شرکت کنیم دیگه چه شود.  

فایده عشق

"موج با تجربه صخره به  دریا برگشت  

کمترین فایده عشق، پشیمانی ماست..."

بهترین لحظات زندگی

بهتـرین لحـظات زنـدگی

از نـگاه چـارلی چاپلیـن 


To fall in loveعاشق شدن
To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
To go for a vacation to some pretty place
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
To go to bed and to listen while it rains outside
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه
To clear your last exam
آخرین امتحانت رو پاس کنی 

To receive a call from someone, you don't see a lot, but you want toکسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه
To find money in a pant that you haven't used since last year
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی
To laugh at yourself looking at mirror, making faces
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی
Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
To laugh without a reason
بدون دلیل بخندی
To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه
To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی
To hear a song that makes you remember a special person
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره
To be part of a team
عضو یک تیم باشی 

 

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
To make new friends
دوستای جدید پیدا کنی
To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person
وقتی اونو میبینی دلت هری بریزه پایین
To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
See an old friend again and to feel that the things have not changed
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده
To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
To have somebody tell you that he/she loves you
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره
remembering stupid things done with stupid friends. To laugh, laugh, and ... laugh
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ... باز هم بخندی
 

These are the best moments of lifeاینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
Let us learn to cherish them
قدرشون رو بدونیم
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد"

 

منم میگم به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا