رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

روز پرکار

سلام به همه خوبان



امروز ساعت 10 صبح بود که یک دفعه یادم اومد پرونده دیوان عدالت اداری که چند ماه پیش اقدام کرده بودم را پیگیری کنم. زنگ زدم شعبه 18 گفتند حضوری و از دبیرخانه رمز بگیرید. من از خدا خواسته که درمحیط کارخونه نباشم راه افتادم به سمت دیوان عدالت اداری واقع در خ بهشت.

هوا به نظرم خیلی گرم و دم دار بود. حالت تهوع بهم دست داده بود. اول رفتم سراغ یک گرافیک که کار شرکت رو انجام بدم که رفته بود. بعدش رفتم خونه که لباس رسمی تنم کنم برم به سمت دیوان.

به نظرم کار تو دیوان خیلی خوب و بر اساس برنامه ریزی انجام میشه. لااقل من که این دومین پرونده برای ارجاع به دیوان داشتم کارم پیش رفت. وایییییییییییییییییییییییییییییییی خدای من الان یادم اومد که پرونده جایزه صادراتی هم که دولت محترم هنوز بودجه ای برای صادرکنندگان سال 89 باید اختصاص می داد و تعلل می کند رو پیگیری نکردم. فکر کنم دو مه بیشتر شد. راستش اون آقایی که تو پذیرش جوائز صادراتی نظر خوبی به من نداره یک بار بهش از طرف شرکت هدیه دادم حالا فکر کرده من عاشقش شدم با صداشششششششششش.


به هر حال رمز رو از دبیرخانه دیوان گرفتم. حسابی گرسنه بودم. حوصله نداشتم تا کارخونه گرسنه بمونم نزدیک کارخونه که رسیدم هوس پیتزا کردم و جای همه رو خالی کردم.

به هر حال این پرونده هم روند رسیدگی خودش رو ادامه می دهد.

اگر خدا بخواهد امشب نظریه کارشناسی پرونده ای که در رودهن دارم رو می گیرم و فردا در خدمت دادگاه رودهن خواهم بود.




رئیس هم دقایقی پیش رفت و من یک نفس راحت می کشم.




به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا


خنده بازار - بخش دوم اگه خدا بخواد


قلیون وایرلس


رفتم گلفروشی گفتم آقا این گل طبیعیه ؟؟؟
.
.
.
.
.
یه دختر بچه ۷ ساله اونجا بود گفت نَ سزارینه !
.
.
.
.
.
.
.
.
به جون خودم من تا ۱۵ سالگی فکر میکردم بچه ها رو لک لک ها از آسمون میارن





این که چیزی نیس. پراید منم خودشو تعمیر میکنه. تو راه برام داستان هم میگه
نون هم میره میخره



بچه که بودم یه آبمیوه گیری داشتیم که وقتی روشنش میکردیم رسما رم میکرد و علاوه بر صدا و ویبره، میرفت یه دوری هم میزد تو آشپزخونه

بعد بابام همش منو مامور میکرد اینو نیگر دارم تا خودش هویجا رو آب بگیره. دقیقن حس اون کارگرایی رو داشتم که آسفالت رو سوراخ میکنن



اولین بوسه…
شیرین ترین لحظه بعداز چند ساعت درد کشیدن
و اشک شوق مادر…



مهندسین کامپیوتر بی سواد

سلام به همه خوبان 


بعد از عمری اومدم صفحه فیس بوک بسازم اونم با فری گیت که به زحمت باز میشه. به هر حال فعلا بی خیال شدم. 


راستش امروز اونقد تو کارخونه کار داشتم که خدا وکیلی چای هم درست و حسابی نخوردم. بدی نمایشگاه همینه. بعد از نمایشگاه کلی گزارش ماموریت و به قول بچه ها ترکش های نمایشگاه رو باید جمع کرد. تازه وب سایت شرکت هم امروز  حک (احتمالا هک درسته) شده بود. 

با کلی مکافات و پاچه خواری از مدیریت سایت خواستم که فعلا و موقتا از این حال آبروریزی در بیاره. کلی حرف زد. 

واقعیت دیگه اینکه چون من صدای رسا و گیرایی دارم هر کس همنشین صحبت هام میشه دیگه ول نمی کنه. البته اینو به این جهت گفتم که شاید می تونم دوبلور خوبی بشم. چند بار هم تصمیم گرفتم این کارو بکنم ولی نشد. خلاصه لپ کلام اینکه از ساعت 9 تا 11 این مدیر ساعت هی حرف زد. حرف کشید. البته من هم وایساده بودم بالای سرش که کار سایت شرکت رو انجام بده اگر نه دل خوشی از این مهندسهای کامپیوتر بی سواد ندارم. 


بالاخره ساعت 11 امدم بیرون. خدا خدا می کردم که ماشینمو پنچر نکرده باشند که الحمداله به خیر گذشت. 

برگشتم به سمت کارخونه. و روز از نو و ...


به آرزوهای قشنگتون برسین... 



رویا  



نمایشگاه تهران


سلام به همه خوبان


بالاخره دیروز اختتامیه نمایشگاه توانمندیهای صادراتی ج.ا.ایران به کار خود پایان داد. هر چند با کاستی های زیادی روبرو بود و برخی از مسئولین بلند مرتبه با لج و لجبازی بی مورد اجازه ندادند به موقع این نمایشگاه افتتاح و طبق برنامه پیش بره. ولی به هر حال خود غرفه داران و بویژه صادرکنندگان محترم کشورمان خودشان همه کارها را انجام دادند.

البته جز خستگی تجربه های فراوانی عاید اینجانب شد.



چند روز دیگه تعدادی عکس هم برای تماشا آپلود خواهم کرد. 


به آرزوهای قشنگتون برسین ... 
رویا 


خنده بازار - 1

سلام به همه خوبان

از امروز تصمیم گرفتم از این خنده بازار بی مزه که هست و همیشه تکراریه و تا به ما می رسه خنده دار نیست رو براتون بزارم حالشو ببرین!!!



بابام به مامانم اس ام اس عاشقانه فرستاده…الان ۲ روزه خونمون دعواست!!

مامانم گیر داده به بابام که این اس ام اس و کی واست فرستاده !!!!
.
.
.

داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود.
رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید.
آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :
پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟
ی دفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :
اصغر پس ننه ت کوووووووو؟؟!!!!
.
.
.

از مارمولک له شده زشت تر٬ پسربچه تو سن بلوغه. اصلن مثل کوبیسم میمونه!!! هیچیش به هیچیش نمیا!
.
.
.
رفتم یوگا اسم بنویسم، لامصـــب دو به شک بودم حوصلم میشه برم یا نه!
یارو گفت میای کلاس ملافه و بالشم بیار!! فهمیدم همون ورزشیه که یه عمر دنبالش بودم
.
.
.

آیا میدانید این زوج‌های عاشقی که روی ریل قطار و به سمت غروب خورشید قدم می‌زنند،
یا تا حالا قطار سوار نشده اند یا اگه سوار شده اند دستشویی نرفته اند،
یا اگه دستشویی رفته اند به سیستم دفع فاضلاب قطار دقت نکرده اند؟
.
.
.
آقای شهردار پشت در این سرویس بھداشتی ھای عمومی یه دکمه لایک ھم بزارید تا ما این کامنتارو که ملت مینویسن لایک کنیم
.
.
.

لامصـــب با این نرخ سکه
دیگه دختر مذهبی هم نمیشه گرفت !!۱۴ تا سکه هم حساب میکنی خیلی زیاده !
باید یکی و پیدا کنیم به ۵ تن راضی باشه
.
.
.
رفتم داروخونه یه قرص ضد حساسیت گرفتم.
تو عوارض جانبیش نوشته:
سردرد، سرگیجه، نفخ، حالت تهوع، اختلال در خواب
دو بینی، اختلال در تشخیص، نارسایی کبد، نارسایی کلیه
نارسایی قلب، سکته قلبی، سکته مغزی، مرگ ناگهانی !
فکر کنم اگه سیانور می گرفتم، عوارضش کمتر بود
.
.
.

از غضنفر می پرسن: بلندترین برج تهرون کدومه؟ می گه: آزادیه دیگه، معلومه که !!!
دو باره می پرسن: پس برج میلاد چی؟
جواب می ده: بابا شما خبر ندارین! اگه برج آزادی پاهاشو ببنده، از میلاد هم بلندتره
.
.
.
میدونید چرا روی خیابان ولی عصر این اسمو رو گذاشتن ؟؟؟
چون صبح و ظهر
هیچ خبری نیست
ولی عصصصصصصصصصر، بیا ببین چه خبره
.
.
.
خوب به دخترایی که می شناسین نگاه کنین یه نشونه پاک نشدنی توشون پیدا کنین
چند وقته دیگه که لوازم ارایش قحطی بشه دیگه نمیشه شناختشون
.
.
.
تو ایران فقط وقتی آرایش عروس رو قبول دارن که دیگه حتی مادرش هم نشناسدش
.
.
.
غضنفر میاد تهران ، تو ترافیک گیر میکنه
میگه : ها ماشالا ! به این میگن عروسی
.
.
.

یارو میگفت : رفتم سربازی، روز اول نشوندنمون رو زمین…
جناب سروان داد زد: کی اینجا لیسانس ریاضی داره؟ منم با ذوق و شوق
دستمو بردم بالا گفتم : من!
جناب گفت: پاشو اینا رو بشمار
.
.
.
یکی از دوستام گفت : یه دوست دختر خوب دارم در حدِ تیم ملی
منم گفتم : اگه منظورت تیم ملی الآنه،باید بگم که خاک تو سرت با این انتخابت
.
.
.

خیلی وقت احساس امریکایی بودن دارم چون هیچ غلطی نمیتونم بکنم
.
.
.

همیشه میگن شکست مقدمه پیروزیه نمیدونم پس من کی از دور مقدماتی صعود میکنم
.
.
.

انکار نکنید، همتون حداقل یه بار تو بچگی‌ در یخچال رو آرم میبستین و از لای درش به زور نیگا میکردین ببینین کی‌ چراغش خاموش می‌شه !!!
.
.
.

دلم میخواد لیلا فروهر رو ببینم و ازش بپرسم چطور شد که از «ای دل تو خریداری نداری» رسیدی به اشعار مولانا
.
.
.
دقت کردین وقتی میرین دکتر
مریض قبل شما ٣ ساعت تو اتاق دکتره
ولی وقتی نوبت شما که میشه دو ثانیه معاینه میشین و میایینبیرون! ؟
.
.
.
بالاخره حکمت ” آی سی یو ” رو در بیمارستان دریافتم !
جمله ای حکیمانه از جناب عزراییل خطاب به بیمار : “I See You”
.
.
.
فقط کافیه در ماشینت باز باشه ، عالم و آدم میان بغل دستت که بگن در ماشین بازه …
حالا اگه بی بنزین تو خیابون بمونی ، هیشکی آدم حسابت نمیکنه !
.
.
.
“معرفت” یه موقعی لباس رفاقت بود!!! الان “منفعت” جاشو گرفته
.
.
.
از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی، پیر میشی
از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی، میبُری
از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی، زیادی‌ئی…
.
.
.
دنیا رو می بینی ؟ حرف حرف میاره ، پول پول میاره
خواب خواب میاره ولی محبت خیانت میاره !
.
.
.
یک ساعته اومدم کلوب و در اتاقمم بستم ک دارم درس میخونم
الان بابام اومده میگه دخترم داری چیکا میکنی؟
گفتم دارم درس میخونم میگه بیا کتابتم ببر که بهتر متوجه شی !
.
.
.
هیچی ترسناک تر از این نیس بیای خونه ببینی یکی اتاقتو تمیز کرده
حالا ۲ ساعت باید بشینم فکر کنم ببینم چی قایم کرده بودم و آیا کشف شده یا نه !
.
.
.
رو دسته صندلی نوشته بود وقتی زلزله اومد پشت صندلیو نگا کن
پشتشو نگا کردیم نوشته بود الان نه خره وقتی زلزه اومد !
.
.
.
اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم
خوردم به آینه!
.
.
.
هر وقت دره این یخچال لامصــب رو باز میکنیم خالیه ها،
حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک
تو یخچال جا بدیم
باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات ، تا بتونیم جاش بدیم ..!
.
.
.
بالاخره فهمیدم چرا اینقد تو عروسیا بهت اصرار میکنن بری برقصی!
چون خودشون جا ندارن بشینن، بر که میگردی هم جا نداری هم میوه
تازه شیرینیاتم خوردن !
.
.
.
ﻏﻀﻨﻔﺮ ﺗﻮ ﺍﻧﻮﺑﻮﺱ ﺗﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﯾﻪ ﭼﮏ ﺯﺩ
ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﺶ!!!
ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﭼﺘﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺰﻧﯽ ؟؟؟
ﻏﻀﻨﻔﺮ:ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯿﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻬﻮ ﺯﺭ ﺯﺭ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﮑﻨﯽ =))
.
.
.
دختر ﻧﻮﺷﺘﻪ :
” ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﺒﻮﺩﯼ،ﻣﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ “!
ﯾﻪ پسره ﺯﯾﺮﺵ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺟﺮﺍﺡ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﺖ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ؟ !!
.
.
.
آهای اونایی که خیلی خودتونو میگیرید
چاه توالت ما هم خیلی وقتا میگیره
گفتم که در جریان باشید
.
.
.
آیا میدانید کوتاه‌ترین جنگ در سال ۱۸۹۶ بین زانزیبار و انگلستان که ۳۸ دقیقه طول کشید؟؟؟!!!
فک کنم رفتن لب مرز به هم فحش دادن برگشتن
.
.
.
بیست سوالی ….؟
_ تو جیب جا میشه ؟
بله
_از جیب راحت در میاد ؟
بله
_glx ؟
افرین درسته !
.
.
.
پیرزن دید عزراییل داره میادازترس رفت تومهدکودک نشست پیش بچه ها
و شروع کرد به پفک خوردن!
عزراییل نشست پیشش گفت چکارمیکنی؟
پیرزنبا صدای بچگانه گفت:قاقامیخورم!
عزراییل گفت پس بخورکه میخوایم بریم ددر!!؟
.
.
.
اون نونواهایی که نونو میچسبونن به تنور همه رپرن ، شما حرکاتو دقت کن !
.
.
.
دختره فرم دانشگاه پر کرده:
نام:پریسا ….
نام خانوادگی:جلالی ….
فرزند: سوم!!
این چطوری کنکور قبول شده واسم سواله :دی !
.
.
.
اگه بدونید چنگیزخان با سوزوندن کتابای علمی
چقد از بار درسهایی که قرار بوده بخونیم کم کرده
هر شب جمعه واسش فاتحه میخونید !!!

منبع : فوکارو

فکاهیون - سال 1365

حیفم اومد این تصویر رو نزارم.

7 الی 10 اردیبهشت نیستم

سلام به همه خوبان



یک مدت بود پست نذاشته بودم. سرم حسابی شلوغ بود. حالا هم که رئیس رفته عمان و یه ده روزی نمی یاد. البته از 7 الی 10 اردیبهشت نمایشگاه بین المللی تهران - سالن خلیج فارس هستم.

این چهار روز تو نمایشگاه اونقدر کسل کننده خواهد بود که سعی می کنم کتابهامو ببرم و بخونم برای ارشد آزاد.


اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا

دوازده و سیزدهم فروردین 92

سبزده به بدرتون مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


تا لحظه آخر نمی دونستیم قراره کجا بیرم. یکی گفت من خودم می رم. یکی گفت اون باشما نمی یاد. منم گفتم هرکی هر جا دلش می خواد بره.

مادرم و خواهر بزرگم تدارکات را آماده کردند. خانواده برادرم حمید که دو سال از من کوچکتره نیز آماده شدند که سیزده بدر را با ما باشند. کاری ندارم.

فردا صبح که سیزده بدر بود، ساعت 8 صبح بیدار شدیم و آماده شدیم. وسایلها آماده و حرکن کردیم که آقا وحید برادر کوچکترم که از حمید دو سال کوچکتر است تازه یادش افتاد که ما هم می آئیم.

شدیم حدود 15 نفر و سه ماشین دو پژو یک پراید.

رفتیم به سمت باقی در دامنه کوه سمت کرج که باغ ایران و آلمان اسم داشت که البته اینجا قبلا مرغداری بود که می گویند الان بنیاد شهید آنجا را خریده است. غیر از خانواده ما 5 خانواده دیگر در این باغ حضور داشتند و از مناظر آنجا استفاده می کردند.

دوازده فروردین هم که رفته بودیم پارک چیتگر و دو ساعت در ترافیک آنجا بودیم و دوچرخه سواری و خستگی و حالا هم سیزده بدر. مگه مجبوری آخه!!!!!!!!!!!


خلاصه خیلی خوش گذشت. سبزه هم گره زدم بلکه این بخت ما باز شود.(شوخی کردم).

یک روز با دیوان عدالت اداری

دیروز رفتم برای تقدیم دادخواست در دیوان عدالت اداری.

مدارکم کامل بود و شک نداشتم که دادخواست به دلیل نقص در مدارک رد نخواهد شد.

وارد دیوان شدم. هیچکس نبود. یک سرباز درب ورودی بود. بازرسی خواهران کسی نبود که بازرسی کند. کم مانده بود سرباز از من بازرسی کند. فقط منتظر بود که اینو بگه و دیوان رو روی سرش خراب کنم. و بعدش اون رویی که خودمم هرگز ندیدم بالا بیاد.

به هر حال رد شدم. نه پذیرش می شد و نه کپی برابر اصل.

یک راست رفتم سمت باجه کپی برابر اصل. کارمند منو شناخت. گفت شما همون خانومی هستین که قبل از عید با رئیست اومده بودی و یکی از دارندگان امضاء نیومده بود و دادخواست تقدیم نکردید؟

به نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم بله. اینم گواهی امضاء دارندگان امضاء و این هم نامه وکالت من.

نه ورداشت و گذاشت پرسید چقدر حقوق می گیری؟

منو می گی !!!!

راستش نمی دونم قیافه ام غلط انداز هم نیست که بگم چرا هر جا می رم خودمونی می شن و سیر تا پیاز زندگی آدم و بیوگرافی تون برای تکمیل اطلاعات نیاز دارند!!

یکی نیست بگه به کارت برس تو چکاره هستی آخه؟!!

بالاخره مجبور شدم اصل و کپی ها رو زیر هم قرار بدم و آقا زیاد زحمت نکشه برای برابر اصل کردنش.

راستش دفعه پیش که اومده بودم دیوان از این نقش تمبرها بود و نیازی به چسباندن تمبر نبود. حدود 32 برگ کپی برابر اصل داشتم که کارمند محترم 32 عدد تمبر داد دستم و گفت: خانم اونجا ابر خیس هست خودتان بچسبانید.

هیچی دیگه تمبرها رو چسباندم و مجددا سه دسته اصل و دو کپی آماده کردم. رفتم به سمت پذیرش دادخواست. حالا دیگه مردم یواش یواش اومده بودند.

کارمند محترم پذیرش بخودش زیاد زحمت نمی داد همه چیز آماده شده را در پوشه قرار می داد و می گفت به سلامت.

عجب این کارمندان دیوان زحمت می کشن. حیفه بخدا باید به طور شایسته و بایسته قدردانی بشه ازشون.

خانم شما کی هستید؟ گفتم من نماینده شرکت و کارشناس حقوقی هستم.

بالاخره سوالاتش تموم شد و جمله معروف به سلامت رو به زبون مبارک آورد.

خلاصه برگشتم به سمت کارخانه البته در راه سریهم به اداره کار و اموراجتماعی منطقه زدم و پرونده را بررسی کردم.

این هم از دیوان عدالت اداری که شش ماه دیگر اگر حوصله داشتند و صلاح دانستند دعوت می شوید.

شب هم دیدم رئیس ام اس ام اس زده و شماره پرونده را برایم ارسال کرد.


اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا

اول هفته

سلام.

وارد محوطه کارخانه که شدم سکوت عجیبی همه جا رو احاطه کرده بود.

وای که چقدر از سکوت اینجوری متنفرم. با اینکه هنوز خستگی دیروز از تن رخت برنبسته اما سرحال به نظر می رسم.

امروز  قرار بود به دادگاه رودهن برم. اما از آنجا که حوصله این دادگاه.... رو ندارم گذاشتم بعد از ایام امتحانات دانشگاه برم و حسابی حواسم رو جمع کنم.

وارد اتاق گرمی که از نیمه های شب شوفاژها روشن بود، شدم.

صدای قار قار کلاغها از بیرون نوید صبح بود. هر چند قار قار کلاغها همیشه برایم خبر مرگ داشت.

تا الان 5 تا امتحان رو پشت سر گذاشتم. تو این هفته هم سه تا امتحان مونده که تقریبا آمادگی دارم.



اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا