رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

تعطیلات خوش گذشت؟!!!

سلام


بعد از چند روز تعطیلی که چه عرض کنم من همش سر کلاس درس بودم و بی خوابی هم کشیدم. یک دل سیر نتونستم بخوابم. البته بماند که دیروز تا لنگ ظهر ساعت 1 بود که خواب بودم. مگه می شد منو از تخت جدا کرد؟!!!


به هر حال بلند شدم . باور کنید تلو تلو می خوردم از بس که خوابیده بود. یاد ترافیک وحشتناک تونل توحید که روز پنج شنبه منو غافلگیر کرد بعدش هم که اتوبان آزادگان بر اون اضافه شد. دلم می خواست از ماشین پیاده شم و ماشینو ول کنم و پیاده برم خونه.


تا رسیدم خونه دیگه هیچی ازم نمونده بود. ترجیح دادم بخوابم. از ساعت 6 بعد از ظهر افتادم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم. ساعت 11 شب بود که از گرسنگی بیدار شدم.

سرم گیج می رفت. داخل یخچال خودم چیزی نبود. رفتم طبقه بالا و از آنجا که همیشه راحت طلب هستم یک تیکه شیرینی برداشتم و اومدم طبقه پائین. 

من نمی دونم چرا در مورد خوردن اینقدر تنبل هستم. عادت گردم که همیشه همه چیز آماده باشه. بخاطر همینه که نه آشپزی بلدم و نه هنر دیگه دارم. اما زبون خوبی دارم عوضش.


به هر حال با خودم کلنجار رفتم که ان شاا.. خوابم ببره چون فردا صبح یعنی جمعه ساعت 8 صبح کلاس دارم و باید برم پل گیشا.


هیچی آماده نکرده بودم و ترجیح دادم کمی زودتر بیدار بشم  و کتاب و لباسمو آماده کنم.

ساعت یک ربع به شش صبح بود که بیدار شدم. باور کنید با چه سرعتی همه چیز رو آماده کردم. طبق معمول مامان کمی تنقلات برایم روزی میز گذاشته بود من هم بیسکویت و تی تاپ تو ماشین داشتم همه چیز حل بود.

منو می گی تیپم شده بود عین کاراگاه تو فیلمها.

مانتو براق مشکلی، کیف قرمز، شال قرمز، مقنعه مشکلی  و کفش مشکلی و یک عینک پلیس هم همه چیز رو تکمیل کرد. یاد حرف رئیس ام افتادم که گفت خانم ... شما بهتر بود کاراگاه می شدی با این تیپت.

خلاصه از آنجا که استاد ساعت 8 تازه یادش افتاده بود به تهران پرواز داشته باشه ساعت 10 به دانشگاه یعنی پردیس شمالی دانشگاه تهران رسید.

هیچی دیگه کلاس اول رو از دست دادیم. من و دوستم مریم ترجیح دادیم بریم تو کلاس استاد میلانی بشینیم.

بعدش که استاد جوانمرد رسید کلاسی داشت که ما قبلا پاس کرده بودیم اما قول داد نیمی از کلاس رو اختصاص بده به درس ما .


به هر حال کلاسهای کذایی تموم شد و با بچه ها که شش نفر می شدیم رفتیم به سمت انقلاب که البته 3 نفر پیاده شدند و من و مریم وفرشته ماشینو تو خ محمد قریب پارک کردیم و رفتیم برای آش خوری تو انقلاب.

من تا حالا آش شله قلم کار نخورده بودم. جی همه خالی خیلی چسبید.


خلاصه ترافیک کمتر شده بود . ساعت 3 بود که خونه رسیدم. وقت وقت کردم که لباسهای مجلسی رو بردارم و به سمت خونه خواهرم برم. دیگه حتی لباسامو عوض نکردم.


بعد از تالار عروسی ساعت 10 شب بود که خونه رسیدم. خدا خدا می کردم جای پارکمو نگرفته باشند.

ساعت 11 شب بود که خوابیدم و تا فرداش که عید غدیر خم بود تا ساعت 1 ظهر خواب بودم.

اصلا وقت نکردم برم خشکشوئی لباسامو بگیرم. این هفته رو باید با لباسهایی که خودم می شورم و اتو می کنم سر کنم.


الان هم که درخدمت شما هستم از صبح دنبال تریلی و کشتی برای صادرات به کشور عمان هستم. باور کنید این تلفن زدن پدر جد آدمو جلوی چشم میاره.

تا الان که ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر هنوز رو مبلغ تریلی از تهران تا بندرعباس توافق نکردم.


اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا


نظرات 1 + ارسال نظر
saeid 1391,08,14 ساعت 17:41 http://grave-stone.blogsky.com

سلام
ممنونم که بهم سر زدی
بازم بیا سراغ سنگ قبرم
که تنم آروم میشه!
این غزل هم تقدیم به تو:

اگر قهوه ام _ تلخ _ حتما" بنوش

که چیزی نماند به فنجان تو



چنان دوست دارم ببارم تو را

که دریا بنوشد بیابان تو



من و شهری از آهن و دود و... هیچ

قدم می زنم در خیابان تو



ترافیک این کوچه های نچسب

و سنگینی راه بندان تو



که بعد از دو ساعت پیاده روی

عبور از هیاهوی میدان تو،



در بسته و قفل و من ... پشت در

تو و اخم ناجور دربان تو !



مرا رد نکن کوچه خلوت شده است

من و این غزل، هر دو مهمان تو



من و خط فقری که عاشق کش است

اگر سفره های فراوان تو



غزل می فروشم به یک تکه نان

غزل می شود تکه نان تو



بیا باز کن این در لعنتی

که آهم نگیرد گریبان تو



خودم دوست دارم گناه تو نیست

اگر آتش و ... بوسه باران تو



که جای دعا گفتن شاعر است

غزل بازی از کنج زندان تو !

*

من و لمس این دست، ناممکن است

چنین می رسم تا به پایان تو...



فقط التماس دعا مانده است

ببخشید،... دستم به دامان تو !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد