رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یک شب بارانی

سلام به همه خوبان  

 

دیشب بارون بارید. این ور که خیلی شدید بود. هرچی آدم تو کارخونه بود رو سوار کردم و رسوندم. چون خودم خیلی تو بارون موندم و بقیه اونهایی که وسیله داشتند منو رسوندند.  

 

از اومدن بارون شاد نمی شم. البته غمگین هم نمی شم. بیشتر به فکر فرو می رم. سرمای دلچسب بارون چشیدنی هست. 

ساعت هنوز پنج و نیم بود اما بارندگی قطع نشده بود. به هر حال همکارم چتری داشت و تا ماشین با من آمد که خیس نشوم.  

وسط راه از اونجا که یکی از قالپاقهای جلو ماشین شل شده بود و ما با سرعت از وسط بلوار رد شدم؛ دیدم یک دفعه یک چیز رفت رو هوا. متوجه شدم که قالپاق ماشینم بود اما وسط بلوار اونهم تو خط سبقت که نمی تونستم ترمز کنم. به هر حال رد شدم. خیابانها خیلی شلوغ بود. ماشینها به کندی حرکت می کردند. شاید یک مسیر یک ربع را نیم ساعت تو فقط تو ترافیک بود. جلوبندی ماشین هم داره یواش یواش خوب میشه آخه فرمونش خیلی سفت شده بود.  

 

به هر حال امروز در کارخانه یک سری کار دارم باید انجام بدم. بعدش هم یک پرونده حقوقی داریم که مربوط به شهرستان امیدیه است که در همین ماه وقت رسیدگی داریم. اصلا نمی دونم چی توش هست و بدرد دفاعیه و لایحه بخوره.  

 

از یک طرف هم ارشد فراگیر دست و بالمو بسته از یک طرف دیگه درسهای خودم. تازه اینم بگم که ارشد سراسری هم باید شرکت کنیم دیگه چه شود.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد