رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دوازده و سیزدهم فروردین 92

سبزده به بدرتون مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


تا لحظه آخر نمی دونستیم قراره کجا بیرم. یکی گفت من خودم می رم. یکی گفت اون باشما نمی یاد. منم گفتم هرکی هر جا دلش می خواد بره.

مادرم و خواهر بزرگم تدارکات را آماده کردند. خانواده برادرم حمید که دو سال از من کوچکتره نیز آماده شدند که سیزده بدر را با ما باشند. کاری ندارم.

فردا صبح که سیزده بدر بود، ساعت 8 صبح بیدار شدیم و آماده شدیم. وسایلها آماده و حرکن کردیم که آقا وحید برادر کوچکترم که از حمید دو سال کوچکتر است تازه یادش افتاد که ما هم می آئیم.

شدیم حدود 15 نفر و سه ماشین دو پژو یک پراید.

رفتیم به سمت باقی در دامنه کوه سمت کرج که باغ ایران و آلمان اسم داشت که البته اینجا قبلا مرغداری بود که می گویند الان بنیاد شهید آنجا را خریده است. غیر از خانواده ما 5 خانواده دیگر در این باغ حضور داشتند و از مناظر آنجا استفاده می کردند.

دوازده فروردین هم که رفته بودیم پارک چیتگر و دو ساعت در ترافیک آنجا بودیم و دوچرخه سواری و خستگی و حالا هم سیزده بدر. مگه مجبوری آخه!!!!!!!!!!!


خلاصه خیلی خوش گذشت. سبزه هم گره زدم بلکه این بخت ما باز شود.(شوخی کردم).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد