رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

عشق چیست؟!

 

 

"Love is when you look into someone's eyes and see their heart."  

 

اگر پرنده را در قفس بیندازی مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی و پرنده ای که قاب گرفته ای فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق در قاب یادها پرنده ای است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش که عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.

 

* عشق آنگاه که به واژه ای بر روی کارت پستال، به نامه، به آواز تبدیل شد و با بسته بندی مشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازاری می شود آن را خرید و به معشوق هدیه کرد و همین عشق را تحقیر کرده است. تولید انبوه مدتهاست راه را بر نامکرر بودن عشق بسته است.

 

* زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت: ((تو تمام خاطرات ما را از یاد برده ای. زندگی روزمره حافظه تو را تسطیع کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین آینده تبدیل کرده ای. تو مرا حذف کرده ای حذف...))

و مرد صبورانه و مهربان جواب می داد: ((نه... به خدا نه... من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو. من تو را به عینه همین طور که روبه روی من ایستاده ای، یا ظرف می شویی یا سیب زمینی پوست می کنی یا لباس تازه ات را اندازه می کنی عاشقم نه آن طور که آن وقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را و تو چون مرا دوست نداری به آن یک مشت خاطره سنگواره‌های تکه تکه آویخته ای.))

 

* عشق آرام آرام در روند تبدیل بود . تبدیل شدن به محبت؛ صمیمیت؛ مهربانی ؛ همدردی ؛ عشق در روند تبدیل شدن به چیزی جامد؛ سرد؛ کوتاه؛ محدود ؛ کهنه بود عشق در جریان تبدیل بود و هر تبدیلی عشق را باطل می کند.

 

* من دختران و پسران زیادی را می شناسم که تمام هدفشان از طرح مسئله ی عشق رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند؛ اعتصاب غذا؛ تهدید به خودکشی؛ گریه؛ سکوت؛ فریاد و سرانجام رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف این قدر نزدیک باشد گرچه کمی هم دور به نظر می رسد بعد از زمانی که برق آسا می گذرد؛ دیگر نمی دانند چه باید بکنند. با اولین شست و شوی پرده ها؛ لب پر شدن بشقابها؛ بوی کهنگی گرفتن جهیز می مانند معطل. قصد بی حرمتی به هم را که ندارند. بی حرمتی فرزند کهنگی است. فرزند تکرار. این را باید می دانستند که رسیدن پله ی اول مناره ای است که بر اوج آن اذان عاشقانه می گویند. برنامه ای برای بعد از وصل؛ برای تداوم بخشیدن به وصل و از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح رسیدن.

برای بی زمانی عشق.

 

* همسر یک باستان شناس به من گفت: شوهر م را به علت این که یک باستان شناس است و دائما با اشیا قدیمی سرگرم است؛ دوست دارم ؛ چرا که قدر مرا هر قدر که کهنه تر می شوم بیشتر می داند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور نازک نگاه می کند. از من همان طور مراقبت می کند که از تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه می ترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را بشکند همانطور که یک صدای مختصر بلند قلب مرا.

 

* بدون مکالمه عشق به جان کندن می افتد؛ و چقدر هم سخت است دوام بخشیدن به این گفتگوهای آبی روشن.

 

* این عشق نیست که نرم نرمک عقب می نشیند. این بیکارگی است که پیوسته هجوم می آورد. بیکارگی؛ تنبلی بی قیدی؛ خستگی؛ بهانه جویی؛ کهنگی؛ وقت کشی؛ وا دادگی ؛ نق زدن؛ به هم ریختن؛ بی اعتنا شدن؛ به شکل جبران ناپذیر تخریب کردن و به صورتی خوف آور به عادت زیستن تسلیم شدن.

 

«خلق عشق مسئله ای نیست،حفظ عشق مسئله است.عاشق شدن مهم نیست،عاشق ماندن مهم است.عاشق شدن حرفهءبچه هاست،عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران. سست عهدی های عشاق باعث شده که بسیاری از داستانهای مبتذل در جایی تمام شود که عاشق به معشوق می رسد.حال آنکه مهم از این لحظه به بعد است.مهم پنجاه سال بعد است:دوام عشق...دوام زیبایی و شکوه عشق..

 

*عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق شدن مسئله ای نیست. عاشق ماندن مسئله ی ماست. بقای عشق؛ نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش...

 

عشق،مثل یک کاسه سفالی است که سفالگری آنرا ساخته باشد.این کاسه را زمان اعتبار می بخشد.هرچه از عمر این سفال بگذرد بر ارزشش افزوده می شود.اگر صد ساله شود با احترام به آن نگاه می کنند و اگر دو هزار ساله شود حتی شکسته بند خورده اش را هم با تحسین و حیرت نگاه می کنند.من نمی فهمم که چرا همهء مردان،از عشق به عنوان یک خاطره یاد می کنند؟!!!چرا همه شان،همه شان،همه شان می گویند وقتی جوان بودم عاشق این یا آن زن بودم؟!!!حتی می گویند عاشق همین زنی که می بینی اما حرف از دوام عشق نمی زنند!

 

 

وصل چرا باید  مرگ عشق را در رکاب داشته باشد؟اصلا آن زمان که عاشق شدی ،عاشق رسیدن شدی یا عاشق یک انسان؟اگر عاشق رسیدن شدی و آدمی که می بایست به او برسی برایت هیچ اهمیت نداشت،خب این که عشق نیست.این اوج شهوت است،این تن خواهی صرف است،این جنون تخلیه است...دیگر چرا کلمه عشق را آلوده می کنی؟

 

عشق کهنه نمی شود.کهنه نمی شود،....من آنرا خوب می شناسم.عشق کهنه نمی شود.تمام نمی شود.مصرف نمی شود.مگر عشق یک وعده غذای چرب و چیل است که وقتی گرسنه و بی تاب رسیدی و خوردی و یک دو لیوان آب هم روی آن،بادکرده و سیر کنار بکشی و خدا را شکر کنی؟

عشق یا دروغی است که بعضی آدمهای ضعیف آویخته به خود می گویند یا چیزی است باقی به بقای حیات.»

 

 

* هیچ چیز همچون صدایی که به خانه ی همسایه می رود همسایه را از سستی بنای خانه ی ما و از واماندگی طاقت سوز ما آگاه نمی کند.م فریاد مثل گرد زغال روی اشیا خانه می نشیند و زندگی را کدر و بد رنگ می کند.

عاشق زمزمه می کند؛ فریاد نمی کشد.

در گوشم زمزمه کن تا عطوفت صدایت را حس کنم؛ فریاد نکش تا خشونتش را...

 

 

 

با تو بودن همیشه پر معناست

بی تو روحم گرفته و تنهاست

با تو یک کاسه آب یک دریاست

بی تو دردم به وسعت صحراست

با تو بودن همیشه پر معناست

 

 

نادرابراهیمی

 

 

همیشه عاشق باشید

مهربان

 من هم می گم 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

من و دلبستگی

من که آخرش نفهمیدم!! تو دلبسته این حجم سرد شدی؟  

یا من سادگی کردم و دلبسته این پایان زود هنگام ... 

 

 

 

رویا

خدا با صبر پیشه گان است...

ان ا... مع الصابرین ... 

 

 

من از این جمله که شارع مقدس فرموده اند، بهره ها بردم .میگین نه امتحان کنین!! اما با خلوص نیت... 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

مادر و سفر

 دیروز مادرم به سفر سوریه رفت... خیلی دلم براشون تنگ شده. خدا هیچ فرزندی رو بدون پدر و مادر نکنه.  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین..  

 

رویا

۳۰ شهریور سال 1358

باز سالی دیگر گذشت و لحظه هایی که در انتظارش بود ازراه نرسیدند و تو در همان بهت کودکانه باقی مانده ای. گفتم کودکی! آه براستی اگر آدمی در همان کودکی باقی می ماند ودانستن نمی دانست چه می شد؟!!

به امید روزگار بهتر روزها و ماهها و سالها را طی می کنیم تا شاید خواسته های درونیمان سر از دیواره های فرو ریخته برآورد و به لحظه های ما صمیمانه سلامی گوید...

و تولد دیدار دوباره با خویشتن است و رو به آنکه ترا به دنیا آورد بگویی: از اینکه منو بدنیا آوردی ممنونم!!

من احساس می کنم روز تولد هر کس نوعی خلاء است روزی که نمی دانی شاد باشی یا غمگین!

کاش امروز در زادگاهم بودم و سر بر خاکش می سائیدم و یک دل سیر گریه می کردم. اما افسوس دیگر نه کسی را می شناسم و نه دل بستگی دارم اما بوی یقین دارم که بوی اولین روز تولد هر صبح در کالبدم جاری می شود و لحظه لحظه مرا از جدایی و فراق آکنده می کند...

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

هر چه بود گذشت و سی سالگی به پایان رسید و سالی دیگر در پیش خواهد بود و انتظاری کشنده در پیش خواهد بود... آه که این لحظه ها دیر به دست می آیند و چه زود از میان می روند...

راستی امروز توانستم به مادرم بگویم: از این که منو بدنیا آوردی ممنونم ... و اشک به آرامی در چشمانش نشست و مرا نیز به گریه انداخت... و من در بهت آن ماندم.

تولدت مبارک!!

ای کوه!

تو فریاد من امروز شنیدی!

دردی است در این سینه که همزاد جهان است... (ه.ا.سایه) 

به آرزوهای قشنگتون برسین....

رویا

سی شهریور

 

فردا روز دیگری است... روز تولدم..

رفتن و ماندن

 

رفتن اصله و ماندن یک استثناء!!!

دیگه چی؟!!

 

 

بهتره از یاد ببری و لبخند بزنی به جای اینکه به یاد بیاری و غمگین شوی 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین .... 

 

رویا

همه لزرشم

 

«همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق گریزی گردد،  

 

پناهگاهی نه.»

لحظه ای با تو

 

من هنوز در عجبم!!!  

 

نمی دونم چرا این دو سال اخیر زندگیمو راحت باختم. کسی که سی سال برای زندگی مشترک هیچ تصمیمی نمی گرفت و درست زمانی که نباید عاشق می شی؟!! 

 

تازه بعد از ازدواج و بعد احیاناً طلاق و جدایی تازه می فهمی که چه چیزهایی رو از دست دادی و چه چیزهایی رو بدست آوردی؟ 

من دل نگرونی های من از اینه که اخلاق و رفتار اطرافیان با آدم تلخ وسرد می شه؟ انگار با موجود عجیب و غریب روبرو می شن!! در حالی که این بنده خدا همون آدمه فقط اینکه از تاهلی دراومده و دوباره مجرد شده اما با هزاران تفاوت ... یکیش اینکه که تنها شده اون هم اساسی ... دوم اینکه هیچکس اونو درک نمی کنه...(داخل پرانتز) اونایی که درک می کنن ببخشید ها منظور دیگه ای دارن... سوم اینکه وارد دنیایی عجیبی شدن... چشم و دلشو نگرون ... نگرون آینده ای که زود خراب شد ... چهارم اینکه اگه خدایی نکرده این وسط بچه ای هم از بین رفته باشه دیگه بدتر......... 

راستش همه اینها شامل حال من هم میشه. اول بخاطر اینکه طرفم آدم بسیار بی خیالی بود. دوم اینکه خانواده خوبی نداشت که حتی بعد از طلاق و جدایی حمایتش کنن و این یه جورایی منو آزار می داد که بعد از من چی بسرش می یاد. سوم اینکه همیشه از دیر اومدنش در هراس بودم و ....  

در کل آزاد شدم اما چیزی که همیشه آزارم می ده و فکر می کنم شامل همه آدمهایی میشه که مثل من گرفتار این اهریمن شده اند...خاطرات با هم بودنه ...... کاریشم نمی شه کرد. خود من الان حدود 6 ماه می گذره اما هنوز خاطرات تو ذهنم زنده می شه و اشک از چشمام جاری می کنه و حتی قلبم به درد می یاد...  

راستش همیشه به فکر جمله ای می یفتم که مرحوم آیت ا... بهجت به همسر سابقم گفته بود. که البته بماند چی بود.. ولی جمله خوبی بود که سراسر زندگی منو دگرگون کرد... 

 

به هر حال هر روز که می گذره احساس می کنم روزنه های جدیدی از سوی پروردگار مهربون واقعا مهربون به روم باز میشه و به آینده امیدوارتر می شم.  

امیدوارم همه کسانی که قصد ازدواج دارن زود تصمیم نگیرن تا خدایی نکرده کارشون به طلاق و جدایی نکشه... 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...   

برای منم دعا کنین درسم تموم بشه... باشه؟!! 

 

رویا