رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

۳۰ شهریور سال 1358

باز سالی دیگر گذشت و لحظه هایی که در انتظارش بود ازراه نرسیدند و تو در همان بهت کودکانه باقی مانده ای. گفتم کودکی! آه براستی اگر آدمی در همان کودکی باقی می ماند ودانستن نمی دانست چه می شد؟!!

به امید روزگار بهتر روزها و ماهها و سالها را طی می کنیم تا شاید خواسته های درونیمان سر از دیواره های فرو ریخته برآورد و به لحظه های ما صمیمانه سلامی گوید...

و تولد دیدار دوباره با خویشتن است و رو به آنکه ترا به دنیا آورد بگویی: از اینکه منو بدنیا آوردی ممنونم!!

من احساس می کنم روز تولد هر کس نوعی خلاء است روزی که نمی دانی شاد باشی یا غمگین!

کاش امروز در زادگاهم بودم و سر بر خاکش می سائیدم و یک دل سیر گریه می کردم. اما افسوس دیگر نه کسی را می شناسم و نه دل بستگی دارم اما بوی یقین دارم که بوی اولین روز تولد هر صبح در کالبدم جاری می شود و لحظه لحظه مرا از جدایی و فراق آکنده می کند...

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

هر چه بود گذشت و سی سالگی به پایان رسید و سالی دیگر در پیش خواهد بود و انتظاری کشنده در پیش خواهد بود... آه که این لحظه ها دیر به دست می آیند و چه زود از میان می روند...

راستی امروز توانستم به مادرم بگویم: از این که منو بدنیا آوردی ممنونم ... و اشک به آرامی در چشمانش نشست و مرا نیز به گریه انداخت... و من در بهت آن ماندم.

تولدت مبارک!!

ای کوه!

تو فریاد من امروز شنیدی!

دردی است در این سینه که همزاد جهان است... (ه.ا.سایه) 

به آرزوهای قشنگتون برسین....

رویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد