رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

بوی بدنش

یادش بخیر 

وقتی رفت 

بهانه ای برای زنده نگه داشتنش داشتم 

پیراهنی آغشته به بوی بدنش 

چقدر این بو را دوست داشتم 

چهار سال گذشت 

بوش بدنش تمام شد 

این یعنی اینکه 

من هم ترا فراموش کرده ام.



تبریک سال نو


سال نو مبارک!

من و گربه سر کوچه امشب


هر کاری هم که نکنم قدم زدن شبانه 10 دقیقه ای ترک نمی کنم.

مثل هر شب به بهانه سر زدن به ماشین قدم زدم.

آسمون صاف بود و ستاره ها با ابرها کنار آمده بودند و کاری به کار هم نداشتند. کمی سرد بود. اما دلچسب بود که هیچ کس غیر تو در کوچه قدم نمی زد.

دستم توی جیبم بود و به سمت ابتدای کوچه به راه افتادم. بعضی از همسایه ها می دانستند که من معمولا بعد از صرف شام کمی قدم و زنم اما از آنجا که کوچه خودمان کمی باریک است به کوچه اصلی می رم.

به هر حال به سر کوچه رسیدم مثل هر شب دیگر. مثل کسی که منتظر آمدن شخصی یا چیزی باشد با حالت انتظار کمی ایستادم و به رفتن و آمدن ماشین مشغول تماشا شدم.

خوب باید یک بار دیگر کوچه را برمی گشتم. تا سر کوچه خودمان رفتم. باز برگشتم. سرم به سمت آسمان بود و انگار تمنایی داشتم که دلم از آن خبر نداشت.

برای لحظه ای گربه ای را مشغول خوردن چیزی دیدم. خدای من!!!!!!!! یک دست نداشت. یعنی درست دست چپ نداشت. از مچ و یا به عبارت بهتر پنچه نداشت. ولی باز از تلاش برای پاره کردن کیسه زباله دست برنداشت.


دلم لرزید و به فاصله نیم متری کنارش ایستادم و تلاشش را به نظاره نشستم. نگاهی کرد اما بی اعتنا مشغول تلاش شد. موفق هم شد.


یاد این جمله افتاد:


صدای کفشهایم سکوت کوچه را بر هم زد

دلم لرزید

باید قدر این قدمها را بدانم

لااقل تا زمانی که می توانم راه بروم

شاید روزی برسد که دیگر صدای قدمهایم را نشنوم...

یعنی آن روز یا پیر شده ام و حوصله و توان قدم زدن نخواهم داشت

یا نه روزی برسد که تجربه دوباره قدم زدن را برای همیشه از دست داده باشم و این یعنی مرگ...



بالاخره دست از سر گربه برداشتم و نفسی رو به آسمان تازه کردم و شکر که ممنونم که زنده ام و فرصتی دادی که امروز را زندگی کنم.



اما خداییش شب سختی داشتم.

نتونستم بخوابم. نمی دونم چم شده بود. مدام گریه می کردم.


هر جور بود خودم رو گول زدم. یک خواب عجیب هم دیدم که فردا اگر عمری باقی موند حتما می نویسم.



به آرزوی های قشنگتون برسین ...



رویا


یک روز با پائیز

سلام به همه خوبان  

 

تقریبا یک ماه داره از فصل پائیز که - فصل آغازها و پایانهاست - می گذره. نمی دونم فقط من اینجوریم یا همه تقریبا دچار این احساس هستند؛ غروب که می شه بغضی نامعلوم گلومو به دردمیاره. انگار یاد کسی می افتم که یا در کنارم نیست و یا از نبودنش در عذابم.  

غروب پائیز عمر کوتاهی داره ولی امان از اون دل که گرفتار غروب و غم نارنجی رنگ اون بشه. به هر حال امیدوارم این پائیز هم مثل پائیزهای خوب خدا که گذشتند و سرنوشت ما ها رو رقم زدند و تلخی ها و شیرینی ها با خود بهمراه داشتند- بگذره و عمرمون را با عزت و سربلندی حداقل در برابر خودمون طی کنیم.  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

صبح بخیر

دیروز کلی خسته بودم. 

یک راست رفتم اتاق خودم. برای لحظه داخل کیفم را نگاه کردم. ای داد بیداد! دوباره مدارک ماشینمو گم کردم. من اصلا حواسم سرجاش نمی یاد. به نظرم تو پمپ بنزین جا گذاشتم. دادشم وحید و صدا کردم و گفتم بیا برم پمپ بنزین شاید اونجا جا مونده باشه.  

هنوز رو صندلی ماشین ننشسته بود که گفت رویا بیا اینجا پیش صندلی راننده است.  

به ارواح خبیس (خبیث) عمه ام اینجا نبود. من کل ماشین رو گشتم.  

 

به هر حال عذاب و مصیبت این منو گرفته بود که چجوری و با چه حال و حوصله ای باید بروم دنبال المثنی!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

به هر حال اعصابم بهم ریخت تا جایی که شام نتونستم چیزی بخورم.  

کمی درس خوندم و مطالعه کوتاه داشتم. نمازمو خوندم و با یکی از دوستان تلفنی صحبت کردم. بعدش هم ساعت نزدیک 11 شب بود که خودمو انداختم رو تخت بلکه خوابم ببره.  

نخیر امشب من خواب ندارم مثل اینکه.  

ساعت نزدیک 12 شب بود که چشمام از خستگی داشت از کاسه درمیومد. البته من از این شانسها ندارم که تا صبح راحت بگیرم بخوابم.  

ساعت یک ربع به 5 بود که بیدار شدم. نگاهم به ساعت افتاد و اخمام رفت تو هم. نشدو بر شیطون لعنت بلند شدم و نمازمو خوندم و دوباره گسیل شدم به سم ت تخت رفتم. خدای من چرا من خوابم نمبره. 

نزدیک بود خودمو بزنم. ولی نشد. تا ساعت 6 صبح بیدار بود. نخیر امشب خواب به ما نیومده . با خودم فکر کردم پاشم برم پارک قدمی بزنم و ورزش کنم. داشتم آماده می شدم که دیدم هوا تاریکه. حالا من بیام از اینجا برم پارکی که هوس کردم (منظور چیتگر) بعدش بیام برگردم و دوش بگیرم کلی وقت می بره. منصرف شدم. گرفتم دراز کشیدم. نزدیک رفتن به سرکار بودم که حس کردم داره خوابم می بره.  

بیدار شدم و ماشین و دستی کشیدم و به سمت کارخانونه به راه افتادم.  

 

مثل همیشه زود رسیده بودم.  

 

به هر حال این هم از دیروز و امروز صبح ما.  

 

خدا جون! سلام صبح قشنگت بخیر!!!!!!!!!!!! 

 

 

 

 به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

تولد من

سلام به همه خوبان  

 

  

تولدم مبارک!!!!!!!!!!!!!  

 

 

 

سی شهریور سال 1358 =33 ساله شدم 

 

عمرتون هزار سال!!!!!

زبان مادری- شعر

حیفم اومد زبان مادری فراموشم بشه: 

 

 

دورنالار

سیز اوچورسوز نه خوش گؤیلر اوزونده

اؤلکه لر آشیرسیز داییم دورنالار

گؤی اوزونده بیر آن دایانین دورون

دردیمی سیزلره دئییم دورنالار

***

گونشیم باتیبدی گون قارالیبدی

سیز گؤرن چؤللری دوم قار آلیبدی

خزان وورموش باغچا تک سارالیبدی

ایلیم، گونوم، هفته­م، آییم دورنالار!

***

هارای چکدیم بو دونیانین الیندن

آیری دوشدوم اؤز ائلیمین دیلیندن

سیز سؤیله یین او آللاها قولوندان

گؤیلره یوکسه لیر واییم دورنالار

***

بو دونیایا نامرد فلک غم اکیب

احمدین آشینا غملری تؤکوب

بو دونیادان اذن وئرسز  ال چکیب

درویشلر دریسین گئییم دورنالار

احمد اسدی

بو شعریم آغ ساققال و اوستاد آشیغیمیز، حمید عباسزاده طرفیندن مجلسلرینده اجرا اولونور. 

 

 

منبع: http://gencashiqlar.blogfa.com/ 

چه اندازه دوستت دارم!!

 

امشب قاصدک خیالم را فوت کرده ام،
دیدمش،
به سوى آسمان رفت،
ماه را پشت سر می گذارد و کهکشانها را رد خواهد کرد،
چشم انتظار باش!
نشانى تو را به او دادةام.
به او خوب گوش کن،
به تو خواهد گفت که چه اندازه دوستت دارم
  

 

 

 

 

 

 

منبع: وبلاگ زیر سایه عشق تو

امروز هوا خوب است هوای دل شما چطور؟

سلام به همه خوبان  

 

 

از صبح که اومدم محل کارم حسابی سرم شلوغه.  

نمی دونم چرا امروز سگهای نگهبان کارخانه مدام پارس می کنن. نمی دونم چه خبره!! 

پنجره رو باز گذاشتم تا هوای اتاقم عوض بشه اما باد نمی گذاشت برگه های رومیزم آروم بگیرن.  

 

از کنار پنجره به محوطه کارخانه خیره شدم. اگه هوا همیشه به این خوبی باشه محشره اما هوای بهار هم مثل هوس ما آدمها می گذره و مدام در حال تغییره! 

 

سرمو به سمت آسمون می گیرم و به خدا می گم: خدا جون منتظر منتظر مسافری بودم که دو ساله ازش خبری ندارم!! لطف کن خودت بهش پیغوم بده که چشمام به در خشک شد بالاخره چکار می کنی؟!! 

 

می دونم این پیغام حتما می رسه بدون هیچ سانسوری اما جوابی نخواهد داشت. این روزها حال و روز خوشی ندارم. همش خودمو با روزمرگی ها سرگرم می کنم و درسها رو بهانه می کنم تا کمی تنها باشم.  

 

خوب رسم زندگی همینه دیگه و یاد حرفی افتادم که دیشب به رومانا زدم: زندگی همینه که می بینی... 

امیدوارم خدا هر چه سریعتر دنیا رو به تکاملی کی می خواد برسون و ما انسانها را در بهت و سرگردانی قرار نده... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

 

رویا

یک روز بارانی

سلام به همه خوبان  

 

کمی بیشتر زیر باران بمان 

ابر را بوسیده ام  

تا بوسه بارانت کند...  

دیشب دیر خوابیدم. فضای اتاقم سرد بود اما انگیزه ای که پاشم و بخاری رو روشن کنم نداشتم. با اینکه تصمیم گرفته بودم از این رزومرگی خلاص بشم اما فایده ای نداره.  

می دونستم که فردا هوا ابری و امکان بارندگی وجود داره بنابراین فردا یه کم سرد میشه اون موقع بخاری رو روشن می کنم.  

 

کمی درس خوندم و از اونجا که موسیقی رو دوست دارم کمی موسیقی گوش دادم. تمام اتاق رو قدم زدم و فکر کردم.  

یاد فیلمی افتادم که سال 84 از هندوستان با خودم آوردم. البته الان تو سیستم خونه ندارمش اما موضوع فیلم خیلی جالب بود. و البته اینو به این خاطر گفتم به خاطر موسیقی که در این فیلم وجود داشت بنام شکایت و اسم فیلم جسم و به قول هندی ها جیسیم بود.  

 

 دلم برای هندوستان هم تنگ شده. کارگران و تهیه کننده فیلم حسون راجا هم که فعلا درگیر بقیه فیلمه و مابقی فیلمبرداری به مدت یکماه در بنگلادش انجام خواهد شد و از هنرمندان قدیمی بالیوود در این فیلم ایفای نقش می کنند. تقریبا تو همه سکانسهایی این فیلم (البته پشت صحنه) حضور داشتم.  

احتمالا در این سال باید بروم بنگلادش حداقل زمان یک ماهه می طلبه و من دوباره از کار و زندگیم می افتم.  

به هر حال امروز چهارشنبه است و کمی بی حوصله هستم. از فردا دوباره تعطیلات دور بعدی نوروز شروع میشه و فرصت مناسبی که دستی به قلم بگیرم و یک کار جدید رو شروع کنم.  

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا