رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویا

سلام به همه خوبان  

 

 

من اومدم. اما هنوز خوب نشدم که یک مشکل دیگه پیدا شد. انگار ما آدمها بخصوص مسلمونا نفرین شده اند به درد و متهم هستیم به بند و اسارت. البته خود من دیگه خیلی وقته بی خیال شدم. انگار اگه از این خواب بیرون نیام بهتره. یا شاید سرمو بکنم زیر برف و دیگه چیزی نبینم. اصلا من امروز اومدم که بگم خوبی به کسی نیومده. تا خوبی می کنی فکر می کنن حتما قصدی داری؟ می خوای چیزی بدست بیاری که قبلا نداشتی. بابا ما درمونو به کی بگیم. ما در ازای کار خیر چیزی نمی خواهیم. مگه زوره.  

 

به هر حال دوره نقاهت سرماخوردگی رو می گذرونم. بعدش هم خدا بزرگه تا ببینیم این سرنوشت دیگه چه خوابی برامون دیده؟!! 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

 

واسه ما هم یه آرزو کنید بی انصافا!! 

 

 

رویا  

سکوت

 

اگر دلم به آسمان رسد٬ پر از ترانه می شوم   

سکوت سرخ شب شکسته را  

 منم به انتظار که عاشقانه می شوم...

 

 

 

رویا  

اومدم

سلام به همه خوبان  

 

 

خیال کردم اگه بمونم خونه حالم خوب میشه اما نشد. سرما خوردم حسابی جای همه خالی.  

ترجمه که همچنان مونده تا صاحبش بیاد و بگه اصلا نمی خوام ترجمه کنی بده همون لاتین رو به وزارت امور خارجه بفرستیم.  

 

دیروز فقط سوپ خوردم و لیمو شیرین. قیافم شده عین همونا!!  

 

 امروز اومدم که از اینکه حالمو پرسیدن تشکر کنم بخصوص آقای رایان!  

 

باز هم ممنون تا بعد همه به آرزوهای قشنگتون برسین... برای ما هم دعا کنید .  

  

رویا

سلام

سلام دوستان خوبم  

 

 

امروز یه کم کسالت دارم. سرمم خیلی شلوغه. ترجمه تجاری کت و کلفت دارم. از اینکه نمی تونم پست بزارم یا بهتون سربزنم عذرخواهی می کنم.  

تقصیر من نیست. امیدوارم همه به آرزوهای قشنگشون برسن... برای من هم دعا کنید. 

 

 

رویای فعلا درگیر... 

 

 

شب عاشقان

 

شب عاشقان بیدل چو شبی دراز باشد   

تو بیا کز اول صبح در بسته باز باشد... 

 

اطلاعیه

 

 

سلام  

 

تا اطلاع ثانوی نیستم... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

دل دخترانه من

سلام به همه خوبان

 

 

انگار که خواب بودم ...

ناگهان از روی تاب به زمین خوردم . مادرم به سویم شتافت و پله ها را چند تا یکی پیمود و به من رسید ..

در آغوشش گرفت و رویم را بوسید ...

هنوز یادم هست دستان مهربانش را، هنوز پس از گذشت سالیان سال لذت آن بوسه را و عطر نفسهایش را حس می کنم...

اما افسوس اینک من ماندم و یک دنیا خاطرات کودکی

من ماندم و حس غریب بی کسی

من وماندم و یک رویای کوچک...

خدایا! بگو با من چی خواهی کرد... مگر من کیستم؟ خسته ام از اینهمه بار مصیبت . خسته ام از اینهمه درد و رنجی که در آن گرفتار شده ام ..

من هم دلم می خواهد از مشکلاتم مرخصی بگیرم و زندگی کنم..

بگو بدانم چه خواهی کرد!!

این منم باغبانی که گلهایش را می شناسد و هرصبح با بوی آنها بر می خیزد و دوباره زندگی می کند..

کاش به دنیا نمی آمدم

کاش این دل ساده و دخترانه من هرگز نمی تپید

کاش هرگز عاشق نبودم

و سبد آرزوهایم خالی نبود

و

با تو بودم

در همه جا ،هرلحظه

تو استاد من بودی و من اول راه

تو به من گفتی :

اگر می خواهی به عشق برسی بایداز خودت بگذری.

و همه راهها را به من نشان دادی، همه کوره راهها را و من چون کودکی به دنبال تو می آمدم ..و باز گفتی انسان عظمت خویش را نمی شناسد اگر می دانست چه موجودی است اینگونه زندگی نمی کرد.. آرزو نمی کرد کاش بدنیا نمی آمدم.

و تو راست گفتی .. عشق در بطن ماست در خلسه نامعلوم ذهن ما..

جریان دارد در ما...

مانده بودم که چه بگویم استاد !!

اگر می گفتم استاد من هم عاشق شده ام

اگر می گفتم من هم دلداده ام .. اگر می گفتم من هم دل و دینم را ...

نه من نمی توانستم بگویم .. هرگز نمی توانستم

چون استاد به من گفته بود دراین را ه عشق زمینی نداریم!! حواست را خوب جمع کن دختر ...

وای اگر استاد بفهمد ...

یادم می آید وقتی از کوه بالا می رفتیم گفت: عاشق شدن کار هر کسی نیست !!!

و من اضافه نمودم : و عاشق ماندن، استاد!!

احساس کردم برقی از چشمان استاد به نگاهم افتاد ... یعنی چه می خواست بگوید و نگفت...

و من ناگاه به یاد تو افتادم ...

احساس میکنم در قلب تو چیزی است که در قلب من است

احساست شبیه من است مگر می شود دو انسان اینگونه شباهت داشته باشند...

 تو از باغ گفتی و من از گلهایش

تو از روح گفتی و من از جسم

تو از عشق گفتی و من از عشق ورزیدن

تو از من گفتی و من از تو

سالهاست که ترا می شناسم

سالهاست که ترا می بینم

و به تو عشق ورزیده ام

 

اما باز گشتم به طرف استاد...

داشت به آسمان می نگریست ... رو به من کرد و گفت : می توانی فراموش کنی؟؟!!

من مات ومبهوت ماندم انگار برق بر اندامم افتاد زیر لب با خود گفتم یعنی استاد فهمید!!؟؟

ادامه داد: آیا تو می توانی زندگی را و باورهایت را فراموش کنی !!؟؟

نفس راحتی کشیدم و گفتم : البته که نه!!

و آن کسی که ترا تسخیر نموده است چطور؟؟

انگار استاد مرا از بالای کوه به پائین هل داد..

مگر نگفته بودم اگر می خواهی در این راه قدم بگذاری عشق زمینی را فراموش کنی ؟ مگر نگفته بودم که اگر می خواهی به خدا نزدیک تر شوی از خیلی چیزها باید دوری کنی ؟؟؟

اما استاد مگر می شود !!!

با عشق زمینی می شود خدا را هم لمس کرد ... با عشق زمینی می شود به خدا نزدیک تر شد...

استاد انگشت اشاره کرد و گفت هم اکنون برگرد... به همان نقطه ای که آمده بودی ...

یعنی باید فراموشت می کردم.. با تو که همه لحظه هایم گره خورده بود .. باتو که با همه وجودم دوستش می دارم...

خدایا ! استاد از من چه می خواهد!!!

***

و اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و تو رفته ای و من مانده ام بر جا ... مانده ام تا شاید بعد از تو بتوانم زندگی کنم خودم را خدایم را پیدا کنم...

شاید استاد راست می گفت باید فراموشت کنم تا لذت دوست داشتن را بچشم .. اکنون استاد هم رفته است و من یک استاد شده ام..

اما ترا نتوانستم فراموش کنم ...

براستی وقتی رفتی آیا مرا بخشیدی یا نه؟ یا اینکه نتوانستی مرا ببخشی !!

اما باور کن نمی شد و نمی توانستم در این راه از هدفم دست بکشم و تنها و تنها به تو فکر کنم تو هم مثل من انسان بودی و روزی به فراموشی سپرده می شدی اما در مورد خدا که هرگز نمی میرد و همیشه جاودانه است اینطور نیست.  هرگز آن لحظه هایی را که با هم بودیم و تو مرا نوازش نمودی، خوابم کردی از شیره جانت بر من خوراندی ... هرگز نمی توانم لحظه مردنت را فراموش کنم که چون دیوانگان می گریستم ... و چون کودکان بی تاب .. کاش من بجای تو مرده بودم ... شاید کسی باور نکند که من ترا به اندازه پرستش دوست داشتم ... اما خیالی نیست .. ولی باز از تو می خواهم که فراموشم نکنی باز هم به یاد من باش آخر من فرزند تو بودم و هستم...

باز هم به سراغم بیا .. گاهی به قلب من هم سر بزن ... من هنوز هم به نگاه تو و محبت تو نیاز دارم مادر!

و این را  استاد هرگز نفهمید که عشق زمینی من مادر بود...

رویا            

یک شعر

بسته زنجیر ترس نگاه مرا

شکسته سبد سبد خیال مرا

مانده در هبوط نیاز، سکوت این سرانجام کجاست؟

چه بس خیالها به روی تو ماند

چه روز و شبها بی حضور تو گذشت

این مانده هوس در گلو

بغضی فروریخته در ویرانه سراست!

به هر کجا روم به هر زمان روم

شکسته می نمایدم

کنون که رنگ عافیت نمانده در نگاه من

چه خوش ترانه می شود اگر

ز کهکشهان بیکران "صنم" نوا دهد

تنهائی! تنهائی ست ترا سزا!

 

رویا

نیستم

تا سه روز نیستم...  

احتمالاْ برم مسافرت. البته بعدا در سفرنامه قید خواهم کرد... 

 

 

اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

 

 

 

رویا

یک کلام

  

برای اداره کردن خویش ، از سرت استفاده کن .   

برای اداره کردن دیگران ، از قلبت مدد بخواه.