رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دیگر نگرانت نمی شوم ای زمین

هوا همچنان ابری ست و باران در حال بارش. از کنار پنجره اتاق کارم که مشرف به محوطه کارخانه است نگاه می کردم. من فکر می کنم یک رابطه مستقیمی بین باران و دل آدمی دارد. شاید تنها کسی می تواند این موضوع را درک کند که براستی آن را لمس کرده باشد.

از خدا ممنون شد به خاطر اینکه جسمم سالم است و امروز را به من فرصت داد تا زندگی کنم و از زندگی لذت ببرم. در عوض از خدا خواستم که نعمت شکرگزاری را نیز عطا کند زیرا در غیر اینصورت من قادر به سپاس هیچ چیز نخواهم بود. و بهار فرصت مناسبی خواهد بود تا زنده بودن را حس کنی. کاش آنقدر زنده بمانم تا بتوانم شاکر و سپاسگزار عمری که به من داده شده است را بجا بیاورم.

بازم خدا رو شکر که با صبر و تحمل مشکلات از پیش رویم برداشته شد و با لطف و عنایت خدا کارها سهل و آسان شدند. براستی اگر خدا کاری را دیر و با تاخیر انجام می دهد حکمتی دارد و حتی اگر زود کاری به نتیجه می رسد.

پرندگان در جایی پناه گرفته اند تا باران تمام شود به جستجوی آب و غذایی بپردازند. براستی با اینکه جایگاه انسان در نظر خدا ویژه است اما انسانی نیست که آرزو نکند روزی پرنده ای باشد. مگر پرنده چه دارد که ما نداریم؟!! مگر نه اینکه بعد از خدا ولی نعمتش انسان است. پس چرا همیشه غبطه می خورد که ای کاش لحظه ای جای پرنده ها باشد.!!

راستی دیشب تصمیم عجیبی گرفتم. دیشب تصمیم گرفتم سینه ام را چاک بدهم و قلبم را از سینه خارج کنم و جایش را خالی بگذارم. حتی به زبان نیاوردم که بجایش تکه سنگی، قلوه سنگی بگذارم. و اینکار را کردم در نهایت تعجب و غیرقابل پیش بینی؟!!

نمیدانم شاید این کار را کردم که زین پس بی دل زندگی کنم و از موضوعاتی که پیش می آید بی تفاوت عبور کنم. خسته شدم از اینکه نگران توکل پرندگان بودم. خسته شدم ز بس نگران آفتاب و زمین و زمینیان بود. خسته شدم از این که نگران دختر فقیرهمسایه شدم که دیشب چه خورد. خسته شدم از اینکه نگران مادر شدنم باشم. خسته شدم هر کسی به من مراجعه کرد توقع نگرانی داشته باشد. خسته شدم از این دل بیچاره که همه جای دنیا که بردمش آدم نشد. نمی دانم این حرفها برای چیست؟!! چرا بعد از اینهمه سال که متفاوت زندگی کردم اکنون می خوام عامی باشم. دیگر نگران پرواز پرنده ها نمی شوم. دیگر چشمانم را خیره به موضوع اندوهباری نمی کنم. رسمی می شوم. خشک می شوم اما نه ظالم و مستبد.    

دیشب 26 فروردین سال 91 شب بسیار سختی برایم بود. با اینکه خواب تمام وجودم را به تسخیر در آورده اما خواب به چشمانم زیبایی گریه می کرد.

وای خدای من! چقدر دل آسمان گرفته است. سیر نمی شود از اینهمه گریستن!! به بر سر آسمان آمده است؟!!یادروزها و شبهایی افتادم که همیشه اشک به پهنای صورتم می نسشت و از شدت گریه مثال کودکان به خواب می رفتند و تا دیشب ادامه داشت. از خدا می خواهم گریستن را از من بگیرد هر چند می دانم اگر گریه نباشد سرزمین سینه آتش می گیرد.

نمی دانم چرا آسمان امروز اینگونه است؟!! مگر آن بالاها چه خبرست! مگر آن بالاها چه خبرست؟!!

دیگر نگرانت نمی شوم ای زمین...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد