رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

اون دنیا

 

اون دنیا خدا نمی پرسه مدل ماشینت چیه؟ می پرسه چند تا پیاده رو سوار کردی؟ 

 

   

 

 

 

 

 

نمی دونم از کدوم سایت برداشتم. صاحبشش ببخشه!!






خسته

خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر

   این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر 

   آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف

   ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر 

   ای نظاره‌ی شگفت، ای نگاه ناگهان!             

   ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر! 

   آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!          

   مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر 

   مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی‌امان              

   مثل لحظه‌های وحی، اجتناب ناپذیر 

   ای مسافر غریب، در دیار خویشتن               

   با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! 

   از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی               

   دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! 

   این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها        

   این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیر 

   دست خسته‌ی مرا، مثل کودکی بگیر     

   با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر! 

                                                                               (قیصر امین پور)

بدون شرح

 

رفت به همین سادگی...

دل دخترانه من

سلام به همه خوبان

 

 

انگار که خواب بودم ...

ناگهان از روی تاب به زمین خوردم . مادرم به سویم شتافت و پله ها را چند تا یکی پیمود و به من رسید ..

در آغوشش گرفت و رویم را بوسید ...

هنوز یادم هست دستان مهربانش را، هنوز پس از گذشت سالیان سال لذت آن بوسه را و عطر نفسهایش را حس می کنم...

اما افسوس اینک من ماندم و یک دنیا خاطرات کودکی

من ماندم و حس غریب بی کسی

من وماندم و یک رویای کوچک...

خدایا! بگو با من چی خواهی کرد... مگر من کیستم؟ خسته ام از اینهمه بار مصیبت . خسته ام از اینهمه درد و رنجی که در آن گرفتار شده ام ..

من هم دلم می خواهد از مشکلاتم مرخصی بگیرم و زندگی کنم..

بگو بدانم چه خواهی کرد!!

این منم باغبانی که گلهایش را می شناسد و هرصبح با بوی آنها بر می خیزد و دوباره زندگی می کند..

کاش به دنیا نمی آمدم

کاش این دل ساده و دخترانه من هرگز نمی تپید

کاش هرگز عاشق نبودم

و سبد آرزوهایم خالی نبود

و

با تو بودم

در همه جا ،هرلحظه

تو استاد من بودی و من اول راه

تو به من گفتی :

اگر می خواهی به عشق برسی بایداز خودت بگذری.

و همه راهها را به من نشان دادی، همه کوره راهها را و من چون کودکی به دنبال تو می آمدم ..و باز گفتی انسان عظمت خویش را نمی شناسد اگر می دانست چه موجودی است اینگونه زندگی نمی کرد.. آرزو نمی کرد کاش بدنیا نمی آمدم.

و تو راست گفتی .. عشق در بطن ماست در خلسه نامعلوم ذهن ما..

جریان دارد در ما...

مانده بودم که چه بگویم استاد !!

اگر می گفتم استاد من هم عاشق شده ام

اگر می گفتم من هم دلداده ام .. اگر می گفتم من هم دل و دینم را ...

نه من نمی توانستم بگویم .. هرگز نمی توانستم

چون استاد به من گفته بود دراین را ه عشق زمینی نداریم!! حواست را خوب جمع کن دختر ...

وای اگر استاد بفهمد ...

یادم می آید وقتی از کوه بالا می رفتیم گفت: عاشق شدن کار هر کسی نیست !!!

و من اضافه نمودم : و عاشق ماندن، استاد!!

احساس کردم برقی از چشمان استاد به نگاهم افتاد ... یعنی چه می خواست بگوید و نگفت...

و من ناگاه به یاد تو افتادم ...

احساس میکنم در قلب تو چیزی است که در قلب من است

احساست شبیه من است مگر می شود دو انسان اینگونه شباهت داشته باشند...

 تو از باغ گفتی و من از گلهایش

تو از روح گفتی و من از جسم

تو از عشق گفتی و من از عشق ورزیدن

تو از من گفتی و من از تو

سالهاست که ترا می شناسم

سالهاست که ترا می بینم

و به تو عشق ورزیده ام

 

اما باز گشتم به طرف استاد...

داشت به آسمان می نگریست ... رو به من کرد و گفت : می توانی فراموش کنی؟؟!!

من مات ومبهوت ماندم انگار برق بر اندامم افتاد زیر لب با خود گفتم یعنی استاد فهمید!!؟؟

ادامه داد: آیا تو می توانی زندگی را و باورهایت را فراموش کنی !!؟؟

نفس راحتی کشیدم و گفتم : البته که نه!!

و آن کسی که ترا تسخیر نموده است چطور؟؟

انگار استاد مرا از بالای کوه به پائین هل داد..

مگر نگفته بودم اگر می خواهی در این راه قدم بگذاری عشق زمینی را فراموش کنی ؟ مگر نگفته بودم که اگر می خواهی به خدا نزدیک تر شوی از خیلی چیزها باید دوری کنی ؟؟؟

اما استاد مگر می شود !!!

با عشق زمینی می شود خدا را هم لمس کرد ... با عشق زمینی می شود به خدا نزدیک تر شد...

استاد انگشت اشاره کرد و گفت هم اکنون برگرد... به همان نقطه ای که آمده بودی ...

یعنی باید فراموشت می کردم.. با تو که همه لحظه هایم گره خورده بود .. باتو که با همه وجودم دوستش می دارم...

خدایا ! استاد از من چه می خواهد!!!

***

و اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و تو رفته ای و من مانده ام بر جا ... مانده ام تا شاید بعد از تو بتوانم زندگی کنم خودم را خدایم را پیدا کنم...

شاید استاد راست می گفت باید فراموشت کنم تا لذت دوست داشتن را بچشم .. اکنون استاد هم رفته است و من یک استاد شده ام..

اما ترا نتوانستم فراموش کنم ...

براستی وقتی رفتی آیا مرا بخشیدی یا نه؟ یا اینکه نتوانستی مرا ببخشی !!

اما باور کن نمی شد و نمی توانستم در این راه از هدفم دست بکشم و تنها و تنها به تو فکر کنم تو هم مثل من انسان بودی و روزی به فراموشی سپرده می شدی اما در مورد خدا که هرگز نمی میرد و همیشه جاودانه است اینطور نیست.  هرگز آن لحظه هایی را که با هم بودیم و تو مرا نوازش نمودی، خوابم کردی از شیره جانت بر من خوراندی ... هرگز نمی توانم لحظه مردنت را فراموش کنم که چون دیوانگان می گریستم ... و چون کودکان بی تاب .. کاش من بجای تو مرده بودم ... شاید کسی باور نکند که من ترا به اندازه پرستش دوست داشتم ... اما خیالی نیست .. ولی باز از تو می خواهم که فراموشم نکنی باز هم به یاد من باش آخر من فرزند تو بودم و هستم...

باز هم به سراغم بیا .. گاهی به قلب من هم سر بزن ... من هنوز هم به نگاه تو و محبت تو نیاز دارم مادر!

و این را  استاد هرگز نفهمید که عشق زمینی من مادر بود...

رویا            

کجائی؟

 

کجائی ای که دلم بی تو در تب و تاب است...

به یاد رومانا

 

تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم   

به شوق توست که تکرار می شود هر سال... 

 

 

رویا

سفر به شیراز و کازرون - بخش آخر

بخش آخر

مقصد بعدی من شهر شهید پرور کازرون بود. همان شهری که در دوران انقلاب اسلامی یکی از چند شهر مهم در زمان حکومت نظامی و تحت شدید تدابیر امنیتی بود. به هر حال دیدن کازرون شاید همه معماهای مرا حل می کرد.

باید به ترمینال امیر کبیر می رفتم. از کنار پارک کودکان و یا بقول شیرازی ها پارک قوری گذشتم. مسافرین زیادی بودند که چادر علم کرده و شب را در پارک گذارنده بودند. چهره شهر خالی از مردم و هیاهو بود. سکوت سنگینی شهر را پوشانده بود. همیشه از این سکوتها تنفر داشتم.

به هر حال له کازرون رسیدم. به گمانم هنوز 8 صبح نشده بود. عجب آدم خوش شانسی هستم. تا آمدن وارد ترمینال شوم، مردی فریاد زد: کازرون حرکت.

سریع بلیطی تهیه کردم و درست سمت راست در صندلی اول نشستم. ذهنیتی که من از شهر کازرون داشتم اینجا مصداق پیدا کرد.

از شیراز تا کازرون حدود 135 کیلومتر است و حدود 3 ساعت با اتوبوس طول خواهد کشید. به هر حال سوار شدم بدون اینکه وارد محوطه اصلی ترمینال شوم. به هر حال همه اینها کار خداست.

نمی دانم حسن منتظر من هست یا نه؟!!

کازرون دارای گردنه های بسیار خطر ناکی است. سراشیبی و سربالایی های بسیار تندی دارد. عبور از آن خیلی مشکل است. به هر حال اتوبوس بهتر است تا وسیله شخصی. از کنار کوهها و دره های نه تقریبا سبز گذشتیم. یاد شمال افتادم. کاج و سپیدارهای سر به فلک کشیده همیشه سبز و دره های پر شیب همه یادآور شمال است.

به هر حال از دشت ارژن هم گذشتیم. محلی که روزی حاج آقا و دیگر دوستانش در زمان شاه قصد داشتند بعد از سفر یک ماهه از مشهد به کازرون برگردند . درحالیکه کیفشان پر بود از اعلامیه و عکس و نوار سخنرانی مذهبی بود. که البته بخیر گذشت و یکی از دوستانش که از راننده های گروه رستاخیز بودند آنها را از اعدام حتمی نجات دارد. (ان شا ا... کتاب فرمانده غریب چاپ شد موضوع فوق را کاملتر و شیرین تر خواهید خواند.)

بالاخره با کازرون رسیدیم. ساعت 30/10 صبح بود. هوای دل انگیز کازرون که کمی هم گرم بود بر صورت همه مسافرین که البته خسته نبودند پاشیده شد.

من که به سفر عادت داشتم و خستگی برایم معنا ندارد. البته بستگی به سفر دارد اگر کاری باشد یک جور است و اگر تفریحی باشد که دیگه عالیه!!!

کازرون محل تولد حاج آقا رحیم قنبری، شهید همدانی نژاد، و... و بقیه شهدا بود که قرار است بر سر مزار شهدای این شهر شهید پرور بروم.

از قیافه ام معلوم بود که نه اهل شیرازم نه اهل کازرون. تابلو بود که اهل شهر دیگری هستم.

از اتوبوس پیاده شدم. می دانستم که وقت زیادی ندارم و اولین و آخرین اتوبوسی که از کازرون به تهران می رود ساعت 13 حرکت دارد. به گام افرودم و از ترمینال خارج شدم. باید از بهشت زهرا شروع می کردم. تاکسی گرفتم و مستقیما به بهشت زهرا رفتم. براستی اگر کمکهای حاج آقا نبود محال بود به این سرعت همه شهدا را پیدا کنم.

کمی خسته بودم. هر چند شب گذشته را در راه بودم و گاهی خوابم می گرفت با این حال خستگی از سر و رویم می بارید.

راستی یادم رفت بگم تو اتوبوس کازرون حسابی از خودم پذیرایی کردم و صبحانه مفصلی خوردم.

قبل از اینکه وارد وارد بهشت زهرا شوم با خودم عهد کرده بودم که زار زار گریه کنم و عقده دل با شهدا باز کنم و آسمان سینه ام را صیقل ببخشم. عهده کرده بودم که بعد از آنها راهشان را ادامه دهم. این دینی بود که به گردن خود داشتم. البته ویراستاری این کتاب آخری هم شاید به  نوعی ادای دین باشد. به هر حال وارد وارد فضای عرفانی و روحانی گلزار شهدا شدم قلبم برای مدتی ایستاد و اجازه حرکت را از من سلب نمود. نمی دانستم از کجا شروع کنم. خلوت بود و تک و توک آدم بود. به هر حال شروع کردم. صدای گامهایم فضای بهشت زهرا را پر کرده بود. احساس کردم صدای کفشهایم تا انتهای وجودم رسید و سرم را با دو دستم گرفتم که شاید تعادلم را حفظ کنم. بدنم سرد شد و موی بدنم سیخ شد.

بعد از مدتی حالم که بهتر شد دوربین و ... را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم از شهدای دوران انقلاب و از همه مهمتر از دوستان و هم محله ی حاج آقا قنبری عکس گرفتن. بر سر هر مزار که می رسیدم نگاهی از حسرت به سنگ سردشان می کردم و با فاتحه و صلوات روحشان را شاد می کردم. وقت آنرا نداشتم که مزار آنها را شستشو دهم. که البته سنگ مزار شهدا در حال عوض شدن بود و خیلی از شهدا هنوز سنگ قبر نداشتند و سنگ کوچی بالای سر مزار بود که اسم شهید برای مدت موقتی حک شده بود. تا آنجا که حافظه ام یاری می کرد و کمک حاج آقا قنبری این امکان را به من داده بود که درست سر مزار شهدایی که می خواستم می رفتم.

به هر حال عکس ها را گرفتم و به مزار شهیدی که مدتی پیش به خوابم آمده بود رسیدم.

آن شهید کسی نبود جز شهید حسن همدانی نژاد.

وقتی به مزارش نزدیک شدم، احساس کردم که حسن منتظر من بود. بار دیگر صدای گامهایم در تمام درونم پیچید و انگار مرا از زمین جدا نمود و با روح حسن در هم آمیخت.

به عکس حسن خیره شدم. همانطور بود که به خوابم آمده بود. با همان اخم و چهره ای که مردی و استواری و ایثار و هر چه که بگویی از رخش می تراوید.

چهره اش و همه ایثارگری هایش کمی شبیه حاج مجید سوزوکی تو فیلم اخراجیها ست. که اینجا مصداق آن فیلم است.

له هر حال کمی به عکسش نگاه کردم و کنار مزارش نشستم. با آب سنگ مزارش را شستشو دارم. البته اینها تنها شهیدی بود که در کازرون من سنگ مزارش را شستشو دادم.  هر چند فرقی با بقیه شهدا برایم نداشت. ولی هر چه باشد 1000 کیلومتر مرا به سمت خود کشانده بود.

از موقعی که شهید حسن همدان نژاد به خواب آمده است آرامش و قرار مرا از کف داده ام و عاشق این شهید گشته ام.

دیداری از دیگر شهدا بخصوص شهید پیرویان، دیده ور و ... داشتم و بعد از آن دوباره آزانس گرفتم و به امامزاده سید احمد نوربخش جایی که زمانی حاج آقا قنبری ... (بقیه اش را در کتاب بخوانید لطفاً....)

کمی گیج شده بودم. نمی دانستم از کجا شروع کنم. این امامزاده کمی تغییر کرده بود. امانت خانه تخریب شده بود و از آن در چوبی بزرگ قدیمی دیگر خبری نبود. از شهدای این امامزاده نیز عکس گرفتم و یاد و خاطرات آنها را بار دیگر در ذهنم مجسم کردم که روزی در خاطرات حاج آقا قنبری زنده بودند و حماسه آفرینی کردند. آرامش عجیبی به من دست داد. تا قبل از ورود به کازرون می خواستم اگر به مزار شهدا رسیدم فقط گریه کنم.

اما نشد و از آن گریه و زاری خبری نشد. طلسم شده بودم. پای برگشت نداشتم. دست و دلم برای برگشت کار نمی کرد. دلم می خواست همیجا پیش شهدا می ماندم. نمی خواهم برگردم. من با این کار دارم. و...

حدود 135 عکس از شهدا گرفتم. خدای من فقط از کسانی که من می شناختم این تعداد بود و از بقیه خبری نداشتم. ولی براستی که مدیون این حماسه آفرینها و ایثارگران و آزاده ها هستیم. ما هر چه داریم از وجود مقدس شهداست.

به هر حال ساعتها به سرعت از پی هم می گذشت و وقت رفتن فرا رسید. دقیقاً یادم هست که ساعت 55/12 ظهر بود.

درست 5 دقیقه به حرکت اتوبوس مانده بود اگر نمی رسیدیم باید به شیراز برمی گشتم و از آنجا به تهران بر می گشتم. بر قدم هایم افزودم که شاید به اتوبوس برسم. خدا خواست و آژانس خودش جلوی پایم نگه داشت. چه شانسی دارم من!!

به هر حال از شهدا خداحافظی کردم و تا دیداری دیگر از آنها خواستم که همیشه مشعل راهم باشند و از شفیعان آخرتم باشند.

کارم تکمیل شده بود. کازرون را نیز پشت سر گذاشتم مثل بقیه شهرها البته وقت نشد بروم محل های دیدنی از جمله محل های فرهنگی و تاریخی این شهر را ببینم که ان شا ا... سری بعد.

آزانس به سمت ترمینال پرواز کرد. به ترمینال رسیدیم. اتوبوس زرد رنگی بود که در حال مسافرگیری بود. به سرعت به داخل ترمینال رفتم.  از قبل بلیط رزرو کرده بودم. به هر حال هزینه بلیت را پرداخت کردم و به طرف مغازه خواربار و ... فروشی ها رفتم مقدار توراهی برای مسیرم خریدم. بعلاوه دو عدد ساندویج چون ناهار هم نخورده بود و ...

سریع به سمت اوتوبوس رفتم. به راننده گفتم که این شماره صندلی من است. نمی توانم آخر اتوبوس بنشینم. راننده یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم هر جا دلت می خواهد بنشین.

من هم از خدا خواسته درست سمتی نشستم که زمانی در اتوبوس مشهد نشسته بودم. یعنی صندلی 5 و 6 را گرفتم.  بازم تا تهران تنها نشستم. از گرسنگی دست و پاهایم می لرزید. تو این مدت 100 نفر زنگ زدند و پرسیدند کجائی؟!!

اتوبوس با 14 مسافر حرکت کرد.

ساعت 10/13 به وقت محلی کازرون اتوبوس به مقصد تهران به راه افتاد. این هم از این سفر!! دیوانه!دیوانه!

در مسیر به مادر و خواهر بزرگم زنگ زدم. به یکی دیگر از دوستان نیز زنگ زدم و آمار دادم.

اتوبوس ساعت 15/15 به شیراز رسید. از کنار خیابانهای خالی از عابر گذشتیم. یاد همه خاطرات بخیر. دیگه پیر شدیم.

در این مدت من یک عدد ساندویج و نوشابه پپسی و مقداری پفک و مقداری هم میوه خورده بودم.

از شیراز خارج شدیم و به راه افتادیم. راننده تا ساعت 30/21 هیچ جا نگه نداشت. برای شام و نماز پیاده شدیم. من ساندویج خورده بودم و اصلا گرسنه نبودم. به یک فنجان قهوه اکتفا نمود و بعد از 20 دقیقه اتوبوس حرکت کرد.

فکر می کنم نزدیکی ها صبح بود که بار دیگر اتوبوس نه داشت. فکر می کنم صبح شده بود. چون هوا روشن بود. بار دیگر اتوبوس به راه افتاد و تا تهران دیگر چیزی نمانده بود. وای خدای من دوباره روز از نو روزی از نو...

ساعت 30/4 صبح به تهران رسیدیم. نمی دانم ولی هوا تاریک بود و ترمینال جنوب خلوت بود. به طرف اتوبوسهای درون شهری رفتم. از آنجا به آزادی و از آزادی هم به طرف خانه رفتم.

بار دیگر به شهر خویش بازگشتم. به جائی که دوستش ندارم. فقط تحمل... همین.

با دست پرباری برگشته بودم. و شعری تازه که به زودی پست خواهم کرد.

به آرزوهای قشنگتون برسین..

رویا

سفر به شیراز و کازرون - بخش سوم

سفر به شیراز و کازرون

بخش سوم

نمی دانم ولی این سفر برایم مثل بقیه سفرهای داخلی و یا خارجی نبود. یک معادله نامفهوم وجود داشت که باید حلش می کردم. در ضمن یکی از بچه ها هم خیلی دوست داشت که در این سفر همراه من باشد ولی به دلایلی نتوانست مرا همراهی کند. البته تنهایی یه چیز دیگه ست!!

به هر حال دیدن یک شهید آن هم بعد از گذشت 26 سال و یا بهتر بگویم؛ دیدن از مزار یک شهید ارزش این همه سختی و تنهائی رو داشت. شما باورتون می شه که من 5/835 که فقط تا شیراز مسافت داره و بعد از آن هم احتمالا 200 کیلومتر دیگر بروم تا به کازرون برسم فقط و فقط دیدن یک مزار ...!!

دیدن مزار شهید حسن همدانی نژاد همه ابهامات و دلتنگی ها و دردها را از میان برد. به هر حال از مسیری که پیش از این گذشت رد شدیم . کم کم به اصفهان رسیدیم. ساعت 36/23 شب بود که اصفهان رسیدیم. مسافرینی که قصد پیاده شدن در اصفهان را داشتند از اتوبوس پیاده شدند.

راستی یادم رفت بگویم که راننده مهربان این اتوبوس یک موسیقی اصیل گذاشت از مرحوم ایرج بسطامی که من با صدایش هزاران خاطره دارم. که در ابتدایش خواند:

کجائی ای که دلم بی تو در تب و تار است...

که البته من نمونه کارش را در پائیز افتخاری گوش داده بودم. به هر حال تا صبح با صدای زیبا و دلنشین بسطامی گذشت. من هم هراز گاهی از خواب بیدار می شدم و به جاده و اطرافم خیره می شدم.

بعد از گذشت 10 از آخرین سفر به شیراز اصلا نمی دانستم چگونه باید بروم. کجا برم؟ به هر حال هر فکری به ذهنم خطور می کرد.

ساعت 15/6 صبح به شیراز رسیدیم. از کنار دروازه قرآن رد شدیم. یاد آن موقع که با خواهرم زری عکس یادگاری گرفتم افتادم. چقدر بهش گفتم بیا با هم بریم اما دو تا بچه نذاشتند. به هر حال همه مسافرین بیدار شده بودند. تا نهایتا 10 دقیقه دیگر در ترمینال شیراز خواهیم بود.

به ترمینال شهید کاراندیش شیراز رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدم. هوشیار هوشیار بودم. از ترمینال خارج شدم و مستقیم به سمت شاهچراغ که به قول شیرازی ها در پائین شهر واقع شده بود رفتم.

تو تاکسی به چهره شهر نگاه می کردم. شهر خالی خالی بود. انگار روح شهر مرده بود. خبری از مردم نبود. البته ساعت 6 صبح خوب مردم خواب بودند.

بالاخره به حرم شاهچراغ رسیدم. از تاکسی پیاده شدم و به راه افتادم. از آخرین زیارت 10 سال و اندی می گذشت. خیلی عوض شده بود. سلام امام رضا(ع) را برای شاهچراغ آورده بود.

بعد از زیارت گوشه ای نشستم و به فکر عمیقی فرو رفتم. از قبل   آدرس مزار شهدا در کازرون را گرفته بودم. ولی خوب این تنهایی و ناآشنائی کمی برایم سخت بود. با این وجود احساس بسیار خوبی داشتم. 1000 کیلو متر ارزشش همه چی رو داشت.

ساعت 30/7 صبح بود. از رواق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم. کفشهایم را به پا کردم و وارد محوطه شدم. چند عکس از گنبد و کبوتران کنار حوض که چه فارغ از دنیا و آدمها در حال خوردن و آب بازی بودند گرفتم که به زودی قرار خواهم داد تا شما هم از دیدن آن لذت ببرید.

به هر حال چشمانم را برای مدتی بستم. فردا روز شهادت امام جعفر صادق(ع) بنیانگذار مذهب شیعه است. خدام های حرم شاهچراغ خود را برای مراسم فردا آماده می کردند.

بالاخره دل کندم و از حرم شاهچراغ (ع) بیرون آمدم. یه نیمه مثلث تشکیل داده بودم. منظورم اینه که اول قم بعد مشهد حالا هم که شیراز و این مثلث تکمیل خواهد شد به یاری خداوند با رفتن به کربلا که این مثلث روی نقشه ایران را تکمیل کنه.

به بیرون رفتم. از مردم در سطح شهر خبری نبود. چند معتاد اطراف حرم بودند. واقعا که متأسفم با این مملکتی که هزاران نفر جان خود را فدای آبادی و آزادی این مرز و بوم کنند و حالا باید با این صحنه ها روبرو شد. خوب کاریش نمی شد کرد بیمار هستند و شاید در عالم هپروت لذت بیشتری از زندگی می برند.

از مردی سئوال کردم که چگونه می توانم به کازرن برم. خوب شد که پرسیدم و الا می خواستم به همان ترمینالی از تهران به آنجا آمده بودم بروم.

 

 

ادامه دارد...

یک شعر

 

انگار این روزگار چشم ندارد  

  

من و تو را   

یک روز خوشحال و بی ملال ببیند.   

 

 

قیصر امین پور