رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یک لبخند ساده

سلام به همه خوبان

 

یک روز با هم خندیدم

با همه وجود

با تمام شعف

یک لبخند ساده اما پیوسته نمی ماند...

من اینجا و تو آنجا ..

لبخند گم شد .. خنده کم پیدا ...

اما کاش همه می دانستند

می شود در این دنیا خوب بود و خوب زیست ...

 

 

سفرمان را فراموش کن...

آنکه می گوید دوستت دارم...

سلام به همه خوبان

 

 

آنکه می گوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی است

که مهتاب را می جوید.

 

آنکه می گوید دوستت دارم

خنیانگر غمگینی است

که آوازش را از دست داده است...

 

احمد شاملو

 

 

دلتنگ

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

از قیصر امین پور

توکل پرندگان

سلام به همه خوبان

 

کاش توکل پرندگان بودم که تشنه بر می خیزند

گرسنه بال می زنند

و سیر و سیراب به خواب می روند

به هیچ دغدغه فردا...

 

جواد محقق

سخنی کوتاه اما...

سلام به همه خوبان

 

انگار تو این دنیا ساخته شدی برای درد و مصیبت . همه غصه ها برای ما مسلمان هاست .

مگه چه گناهی کردیم که مسلمان شدیم ؟

شادی تو زندگیمون مرده ؟ اصلا شادی برای ما ها حرامه!!

تا چشماتو باز می کنی نیمی از عمرت گذشته و داری پیر می شی نه از زندگی و نه از نعمتهای خدا استفاده کردی!!

تا سی سالگی که بدویی تا پولی جمع کنی و تشکیل زندگی بدی !! بعدش هم که وارد زندگی بشی پیر شدی و جوونی هم که نکردی !! هان عمرت تموم شد...

خودمو میگم .. و تو که در اندیشه من هستی و حرفهایم را می شنوی ...

به قول اخوان ثالث:

 

زندگی می گوید اما ..... باز باید زیست..

به هرحال گذشت هرچند اون طوری که می خواستیم نشد ...

رویا هم به خاطره ها خواهد پیوست ... مثل همه گلهای این سرزمین ..

 

 

 

 

 

 

 

رومانا

 

رومانا... می آید

بیشه نور

 

((در دل من چیزی است

مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

دورها آوایی است

که مرا می خواند...))

هیوا

"هیوا" بخش اول:

 

خودش میدونه چقدر احساساتمون و اندیشه هامون شبیه همه...

خودش میدونه چقدر دوست خوبیه و.. و چقدر با وقار و مهربونه...

خودش میدونه چقدر دلهامون به هم نزدیکه...

 

هیوا کسی که هم اسمشو دوست دارم و هم وجود نازنینشو..

برای من تنها یک دوست اینترنتی نیست در حقیقت یک دوست است در خیلی از لحظه های سخت زندگیم با من بود و هست و خواهد بود...

 

حرفهای ما جدا از این دنیای مجازی است...

فاصله سنی ما تنها کمتر از 4 ماه است اون اردیبهشتی و من شهریوری...

 

انسان، حقیقتا موجود عجیبی است و قابل پیش بینی نیست...

 

و اما هیوا برایم یادآور زیباترین دوستیها و بهترین خاطراتی که با هم هستیم رو داره...

یادآور بهترین کسی که می توانم از او اسم ببرم در بدترین شرایط سخت زندگیم با من بود بدون هیچ توقعی. گاهی اوقات بهش حسودیم میشه از اینهمه لطف و مهربانیش ...

هیوا فقط یک نام نیست .. هیوا برایم مظهر آرامش است ..

 

البته شاید اگه حرفهام بخونه میگه مگه دیونه شدی بچه؟

نمی دونم شاید ولی بزار بگم چه دوستای خوبی دارم یکی از یکی گل تر و مهربابونتر...

خودش میدونه که چقدر گاهی اوقات از اس ام اس های من شامل حالش میشه...

هیوا نگاهش به دنیا خیلی فرق داره با اینکه تو این دنیا داره زندگی می کنه ولی انگار که نیست.. خیلی عجیبه ... مثل خودم ... عجیب و تودار...

و دیگه اینکه هیوا با من از درونش نگفت ...

 

هیوا جان با من بگو

با من از درونت بگو

بگو چیست در اندیشه بارانی تو ؟؟!!

با من از بذر نگاهت بگو

همانگون که با سه تارت می زنی

من منتظرم حرفی بزن ..!

مثل دریا باش

با وسعت بیکرانش

و آرام...

و برمن بیاموز از صداقت به پروانه ها

در من  بخروشان پاکی را

لذت دیوانه شدن را

آه کاش بدانی دوست من

«خدا همین نزدیکی است»

و نظاره گر من و توست...

هیوا جان من اما نگاهم همیشه منتظر توست

من بیقراره شکست این سکوتم

نگذار به هم عادت کنیم

بگذار همیشه بدانیم کسی در فکر ماست

قاصدکهای زیادی برایت فرستادم رسید آیا؟!!..

دستهای من هنوز هم به مهربانی تو نیاز دارد

بگذار بدانم

وقتی سه تار می زنی ؟

به چه فکر می کنی؟!!

می دانم موسیقی حس غریبی دارد

اما آیا از دوست هم غریب تر می شود مگر؟

هیوا ایمان بیاور به باور من

منم یک دوست

از دنیای شما

از جنس شما

صدای تو مرا بخودم می آورد

پس باز با آن صدایت مرا بخوان..

هیوا جان مرا بخوان

آنگونه که نت هایت را می خوانی

آنگونه که دوست داری ترا صدا کنند..

تو هم مرا صدا کن .. ای دوست ..

من آرام نشسته به انتظار صدای تو ام ...

...

رویا..

رویا..

 

 تمام گلهای زیبای این سرزمین رو به هیوا تقدیم می کنم...

 

واما ...

فعلا تا اینجا رو داشت باشین تا ازش اجازه بگیرم و بقیه اش رو ادامه بدم...

 

 

 

تو نیستی که ببینی

های! با توام

تو چه می گویی؟؟!!

که اینگونه به من خیره ای !

تو که نمی دانی؟!!

تو که نیستی که ببینی ..

چگونه لحظه هایم بی تو مرده اند...

تو که نیستی که ببینی

چگونه مانده بغضی سنگین در گلویم.

تا لحظه ای دیگر نبودن آغاز میشود

تا لحظه ای دیگر چیزی از من نخواهد ماند

جز یک خاطره ای خیالی ...

آه رویا بگذر ...

مه بگذار بگویم

هیچ می دانی ؟

بر من چه گذشته است

رویا..

رویای سابق نیست...

پیر شده.. گم شده در خلسه نامعلومی گنگ

وامانده در پشت هیچستان

اما انگار دلم می گیرد هنوز

به من گاهی سر می زند هنوز

کاش خوبیها تمام نمی شد

از وقتی رفته ای

گلهای باغچه بیقرارتواند

بهار کم به سراغمان می آید

و دل من

دلم اینجا نیست

قلبم مرده است

ترا سوگند به همه گلهای رز مان همانگونه که رفته ای برگرد....

دل دخترانه من

سلام به همه خوبان

 

 

انگار که خواب بودم ...

 

ناگهان از روی تاب به زمین خوردم . مادرم به سویم شتافت و پله ها را چند تا یکی پیمود و به من رسید ..

در آغوشش گرفت و رویم را بوسید ...

هنوز یادم هست دستان مهربانش را، هنوز پس از گذشت سالیان سال لذت آن بوسه را و عطر نفسهایش را حس می کنم...

اما افسوس اینک من ماندم و یک دنیا خاطرات کودکی

من ماندم و حس غریب بی کسی

من وماندم و یک رویای کوچک...

 

خدایا! بگو با من چی خواهی کرد... مگر من کیستم؟ خسته ام از اینهمه بار مصیبت . خسته ام از اینهمه درد و رنجی که در آن گرفتار شده ام ..

من هم دلم می خواهد از مشکلاتم مرخصی بگیرم و زندگی کنم..

بگو بدانم چه خواهی کرد!!

 

 

این منم باغبانی که گلهایش را می شناسد و هرصبح با بوی آنها بر می خیزد و دوباره زندگی می کند..

کاش به دنیا نمی آمدم

کاش این دل ساده و دخترانه من هرگز نمی تپید

کاش هرگز عاشق نبودم

و سبد آرزوهایم خالی نبود

 

و

با تو بودم

در همه جا ،هرلحظه

تو استاد من بودی و من اول راه

تو به من گفتی :

اگر می خواهی به عشق برسی بایداز خودت بگذری.

و همه راهها را به من نشان دادی، همه کوره راهها را و من چون کودکی به دنبال تو می آمدم ..و باز گفتی انسان عظمت خویش را نمی شناسد اگر می دانست چه موجودی است اینگونه زندگی نمی کرد.. آرزو نمی کرد کاش بدنیا نمی آمدم.

و تو راست گفتی .. عشق در بطن ماست در خلسه نامعلوم ذهن ما..

جریان دارد در ما...

مانده بودم که چه بگویم استاد !!

اگر می گفتم استاد من هم عاشق شده ام

اگر می گفتم من هم دلداده ام .. اگر می گفتم من هم دل و دینم را ...

نه من نمی توانستم بگویم .. هرگز نمی توانستم

چون استاد به من گفته بود دراین را ه عشق زمینی نداریم!! حواست را خوب جمع کن دختر ...

وای اگر استاد بفهمد ...

یادم می آید وقتی از کوه بالا می رفتیم گفت: عاشق شدن کار هر کسی نیست !!!

و من اضافه نمودم : و عاشق ماندن، استاد!!

احساس کردم برقی از چشمان استاد به نگاهم افتاد ... یعنی چه می خواست بگوید و نگفت...

 

و من ناگاه به یاد تو افتادم ...

احساس میکنم در قلب تو چیزی است که در قلب من است

احساست شبیه من است مگر می شود دو انسان اینگونه شباهت داشته باشند...

 تو از باغ گفتی و من از گلهایش

تو از روح گفتی و من از جسم

تو از عشق گفتی و من از عشق ورزیدن

تو از من گفتی و من از تو

سالهاست که ترا می شناسم

سالهاست که ترا می بینم

و به تو عشق ورزیده ام

 

اما باز گشتم به طرف استاد...

داشت به آسمان می نگریست ... رو به من کرد و گفت : می توانی فراموش کنی؟؟!!

من مات ومبهوت ماندم انگار برق بر اندامم افتاد زیر لب با خود گفتم یعنی استاد فهمید!!؟؟

ادامه داد: آیا تو می توانی زندگی را و باورهایت را فراموش کنی !!؟؟

نفس راحتی کشیدم و گفتم : البته که نه!!

و آن کسی که ترا تسخیر نموده است چطور؟؟

 

انگار استاد مرا از بالای کوه به پائین هل داد..

مگر نگفته بودم اگر می خواهی در این راه قدم بگذاری عشق زمینی را فراموش کنی ؟ مگر نگفته بودم که اگر می خواهی به خدا نزدیک تر شوی از خیلی چیزها باید دوری کنی ؟؟؟

 

اما استاد مگر می شود !!!

با عشق زمینی می شود خدا را هم لمس کرد ... با عشق زمینی می شود به خدا نزدیک تر شد...

استاد انگشت اشاره کرد و گفت هم اکنون برگرد... به همان نقطه ای که آمده بودی ...

 

یعنی باید فراموشت می کردم.. با تو که همه لحظه هایم گره خورده بود .. باتو که با همه وجودم دوستش می دارم...

خدایا ! استاد از من چه می خواهد!!!

 

***

و اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و تو رفته ای و من مانده ام بر جا ... مانده ام تا شاید بعد از تو بتوانم زندگی کنم خودم را خدایم را پیدا کنم...

شاید استاد راست می گفت باید فراموشت کنم تا لذت دوست داشتن را بچشم .. اکنون استاد هم رفته است و من یک استاد شده ام..

اما ترا نتوانستم فراموش کنم ...

 

براستی وقتی رفتی آیا مرا بخشیدی یا نه؟ یا اینکه نتوانستی مرا ببخشی !!

اما باور کن نمی شد و نمی توانستم در این راه از هدفم دست بکشم و تنها و تنها به تو فکر کنم تو هم مثل من انسان بودی و روزی به فراموشی سپرده می شدی اما در مورد خدا که هرگز نمی میرد و همیشه جاودانه است اینطور نیست.  هرگز آن لحظه هایی را که با هم بودیم و تو مرا نوازش نمودی، خوابم کردی از شیره جانت بر من خوراندی ... هرگز نمی توانم لحظه مردنت را فراموش کنم که چون دیوانگان می گریستم ... و چون کودکان بی تاب .. کاش من بجای تو مرده بودم ... شاید کسی باور نکند که من ترا به اندازه پرستش دوست داشتم ... اما خیالی نیست .. ولی باز از تو می خواهم که فراموشم نکنی باز هم به یاد من باش آخر من فرزند تو بودم و هستم...

 

باز هم به سراغم بیا .. گاهی به قلب من هم سر بزن ... من هنوز هم به نگاه تو و محبت تو نیاز دارم مادر!

 

و این را  استاد هرگز نفهمید که عشق زمینی من مادر بود...

رویا                        

 

***