رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

تو نیستی که ببینی

های! با توام

تو چه می گویی؟؟!!

که اینگونه به من خیره ای !

تو که نمی دانی؟!!

تو که نیستی که ببینی ..

چگونه لحظه هایم بی تو مرده اند...

تو که نیستی که ببینی

چگونه مانده بغضی سنگین در گلویم.

تا لحظه ای دیگر نبودن آغاز میشود

تا لحظه ای دیگر چیزی از من نخواهد ماند

جز یک خاطره ای خیالی ...

آه رویا بگذر ...

مه بگذار بگویم

هیچ می دانی ؟

بر من چه گذشته است

رویا..

رویای سابق نیست...

پیر شده.. گم شده در خلسه نامعلومی گنگ

وامانده در پشت هیچستان

اما انگار دلم می گیرد هنوز

به من گاهی سر می زند هنوز

کاش خوبیها تمام نمی شد

از وقتی رفته ای

گلهای باغچه بیقرارتواند

بهار کم به سراغمان می آید

و دل من

دلم اینجا نیست

قلبم مرده است

ترا سوگند به همه گلهای رز مان همانگونه که رفته ای برگرد....

نظرات 5 + ارسال نظر

بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!

سلام
متن قشنگیه زیباست قابل تحسینه
موفق باشی

خیلی جذاب بود با آرزوی موفقیت برای شما

حسین 1392,11,28 ساعت 22:33

خیلی سوزناک بود و میدونم برای تسکین دلت در غم فراقش نوشتی.خیلی متاسف شدم.امیدوارم ناراحتت نکرده باشم

حسین 1392,11,28 ساعت 22:36

خیلی سوزناک بود و میدونم برای تسکین دلت در غم فراقش نوشتی.خیلی متاسف شدم.امیدوارم ناراحتت نکرده باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد