رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر میانه و قم


سلام به همه خوبان


بعد از سفر به مشهد مقدس دو سفر دیگر رفتم. یکی به زادگاههم شهر دوست داشتنی میانه و دیگری شهر قم.

هر دو را در کنار خانواده بودم. گفتم شادی سال آینده دیگر فرصتی برای با خانواده بودن نداشته باشم. دو سفر را با ماشین خودم رفتیم. خیلی خوش گذشت. در شهر میانه دو روستایی را از نزدیک که یکی زادگاه پدرم و دیگری زادگاه مادرم بود، دیدن کردیم.

یادم می یاد در روستای داش بلاغ که به معنای رودخانه ای سنگی است، قصد داشتم که دره را به سمت پائین بروم تا از آب سرچشمه آن دیدن کنم. پایم به سنگی بزرگ برخورد کرد و درد عجیبی در قوزک پایم احساس کردم. مجبور شدم بنشینم و لحظه ای از سکوت سرشار از آرامش کوه و دره لذت ببرم. نخیر. طاقت نیاوردم. و ایستادم و تا جان داشتم بلند داد زد:آهای ی ی ی ی ی ی

انعکاس صدا به سمتم آمد. دلم می خواست همه کسانم را فریاد بزنم. شاید اینگونه صدایم را بشنوند. فلانی و فلانی و فلانی و ...


به هر حال به هر زحمتی بود خود را به پائین درده رساندم چندان چنگی به دل نزد. تازه فهمیدم که این کوه و دره و کشتزار متعلق به خانواده مادریم نیست.

دست از پا درازتر به سمت پارک ماشین ها رسیدم. بله . محلی که باید می رفتیم کمی آن طرف تر بود. با عجله رفتم به سمت دامنه کوه و سبزه چینان به سمت دره به همراه مادر و عروس بزرگمان رفتیم.

خدای من! یک آبشار بسیار زیبا آنجا بود. جای همه خالی البته به قول مادر این آبشار آن زیبایی گذشته را ندارد. 

مادرم می گفت این آبشار روزی آنقدر عظمت داشت که ما جرات نزدیک شدن نداشتیم. عکسهای هم گرفت که در فرصتی دیگر آپلود خواهم کرد.

به محل خانه ای که من در آن متولد شده بودم نیز رفتم. دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود. و برای لحظه ای که متولد شده بودم. اما صد افسوس این خانه دیگر نه به من تعلق داشت و نه به پدر بزرگ و مادربزرگم...

خیلی دوست دارم اگر روزی پولی دستم آمد این خانه بخرم و برای روزهای تولدم و یادآوری آنرا حفظ کنم.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد