رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

خاک و آتش

خاک و آتش ...  

مرد خاک ها را با بیل روی گاری اش ریخت و لحظه ای ایستاد تا نفسی تازه کند. از دور مرد دیگری را هم در حال جمع کردن خاک دید. هردو مرد با هم به راه افتادند ، در حالی که گاری هایشان پر از خاک بود. مرد اولی با لبخند به مرد دوم سلام کرد و گفت: « ای برادر! خاک ها را برای چه کاری می بری؟»

مرد دوم نفس عمیقی کشید و جواب سلام او را داد و گفت: « من کوزه گرم، می خواهم با این خاک کوزه ای بسازم تا در آن آب خنک نگهداری کنم و از نوشیدن آن لذت ببرم. راستی تو خاک را برای چه کاری لازم داری؟»

مرد اول جواب داد: « من می خواهم با این خاک در خانه ام تنوری بسازم و در آن با آتش داغ و فروزان نان های گرم و خوشمزه ای بپزم و با لذت بخورم.»

2 مرد خندیدند و به راهشان ادامه دادند. پس از لحظه ای مرد اولی آهی کشید و همان طور که در فکر بود گفت: « می بینی برادر! هر دو خاک هستند، از جنس هم! اما اولی به کوزه ای برای نگهداری آب خنک تبدیل می شود و دومی به تنوری برای درست کردن نان داغ! »

مرد دوم گفت: « آری! درست می گویی برادر، براستی که تن ما نیز روزی به همین خاک بی جان تبدیل می شود، اما خدا کند کسی که سالها بعد از خاک ما استفاده می کند، از ما کوزه ای برای نگهداری آب خنک و گوارا بسازد، نه تنوری داغ و گرم که آتشی فروزان را در بربگیرد.»

مرد اول حرف او را تایید کرد و پس از خداحافظی راهش را جدا کرد و رفت. مرد دوم هم هنگامی که به خانه اش رسید، می خواست خاک ها را خالی کند که با تعجب دید خاک ها از لابه لای شکاف های گاری روی زمین ریخته و حتی یک ذره از آن هم باقی نمانده است.

مرد با خنده سری تکان داد و گفت: « ای خاک بیچاره! تو که طاقت تحمل آتش تنوری را در این دنیا نداری، چطور می خواهی آتش آن دنیا را تحمل کنی! اینجا فرار کردی و رفتی، اما مطمئن باش که در آنجا هیچ راه فراری نداری! »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد