رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یک شعر

سلام به همه خوبان

 

تو به من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را در دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و

سالهاست

که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان  می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که

 چرا

باغچه کوچک ما سیب نداشت...

حمید مصدق

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد