رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

خدا و راه

سلام  

 

چند روز پیش هم خسته بودم هم کلافه به خاطر یک مسئله شخصی حسابی از دست زمین و زمان خسته شده بودم. مثل همیشه کمی پیاده روی کردم. به مترو هفت تیر رسیدم. سوار شدم. باور کنید اگر با کارد که سهله با تیر هم می زدین اتفاقی نمی افتاد. تا اینکه رسیدم به ایستگاه آزادی. اومدم بیرون. این اعصاب خردکنی منو گرسنه کرده بود. به طرف مغازه ای که در مترو آزادی بود رفتم. مثل همیشه کرانچیپس و یه بسته قره قورت برداشتم. به سمت مغازه دار رفتم به ناگاه چشمم به این نوشته که به یخچال چسبانده بودند افتاد که مثل آب روی آتش خاموشم کرد:  

 

جایی که راه نیست خدا راه را می گشاید.  

 

 

تا مدتی چشمم به نوشته بود و مغازه دار بقیه پولم را روی پیش خوان گذاشت و فکر می کنم برای چند دقیقه ای متوجه هیچ چیز نشدم. این تلنگر عجیبی به من بود. تا خونه فقط به این موضوع فکر می کردم. حسابی آروم شده بودم. یکبار دیگه مطلب رو بخونین!! 

  

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

نظرات 1 + ارسال نظر
بیتا 1387,11,10 ساعت 13:33 http://emza.blogsky.com

جایی که راه نیست خدا راه میگشاید.فوق العاده آرام بخشه.بهش ایمان دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد