رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

کمی دورتر

 

به نام آنکه اگر حکم کند٬ همه محکومیم...

 

شکوه لحظه ها

در مسیر لحظه ها٬ چون غبار از کوچه باغ خاطره ها می گذشتم و خاطرات لحظه های بیهوده ام را در تنگنای فراموشی ته نشین می کردم آرام آرام می رفتم٬ اما بر اتنهایی که می دانستم جز تاریکی نیست٬ همیشه های زندگی ام در تکرار می گذشت٬ تکرار روزها و شب هایی بی حاصل.

ارمغان خشکسالی عاطفه برایم کویر برهوتی بود که ذره ذره سبزی وجودم را در برمی گرفت. دیگر خسته از این ذهن همیشه ابری که گویی خیال بارش نداشت در سودای نزول باران بودم. وجود مرا آلوده شالوده ای از احساسی گردآلود بود.

عاقبت در انتهای آخرین روز ابری٬ باران پاکی بر سرزمین وجودم و شاخه آرزوهایم بارید. انگاه با خود اندیشیدم٬ خاطره هایم چه صبورانه در حصار یاس و ناامیدی ام طاقت آورده اند.و لب به اعتراض نگشودند.

زمانی عمر در نظرم فرصتی تا مردن بود. اما اینک عمر بر من برای ترسیم شکوه لحظه های خوبم فرصت می دهد.

۷۶/۰۶/۰۱

**************************************************

 من ماندم و تو در بهاری که گذشت..

سالی دیگر گذشت و موج حسرت بر ساحل نگاهمان نشست. حسرت رزوهایی که از کنارمان گذرکردند. از آن من و تو.. رزوهایی که از آن ما بودند و ما ناخواسته نسیم نوازش لحظه ها را بر وجود خود حس نکردیم.

روزهایی که در پس گامهایمان ماندند و و بدل گشتند و به باتلاقی از انتظار ها..

بسیاری از ما صدای گامهای سنگین احتیاج را نشنیدیم و وسعت نیاز خود را نیافتیم..

و همواره می گفتیم دیروزتلخ٬ امروز بهت٬ و فردا نمی دانم.

اما اینک گوش کنید صدای پای عبور می آید . عبور نور از کوچه پس کوچه هائیکه در فراسوی راهمان هستند . بیائیم یک بار دیگر افتاب را به میهمانی روزهای سرد خود فرا خوانیم واین برگ جدید زندگی را که نه به دلخواه ما بر دفتر عمرمان رقم خورده است پاس بداریم و با صداقت آذینش بندیم و دل را به وسعت آسمان و پاکی دریا بسپاریم...  

۷۴/۰۵/۲۹

*****************************************************

دوزمرم سن سیز...  

              ۷۷/۱۲/۰۴                   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد