رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به هندوستان - پایان سفر

سلام به همه خوبان

 

 

 

پایان سفر ...

 

 

حدود چند ماهی گذشت من تو این مدت تو یک بیمارستان بعنوان منشی رئیس بیمارستان مشغول بکار شدم اما زیاد برام دوام نداشت دلیلش رو هم میگم...

آقای دکتر عبدالخالیک جراح و رئیس چند بیمارستان خصوصی(این بیمارستانی که من تو اون مدت کمی کار کردم اسمش سامرا هاسپیتال)(Samra Hospital) بود در دهلی و منطقه بنام موات (Mewat)، تحصیل کرده از آلمان حدودا" به قول خودش به 19 زبان می توانست صحبت کند ولی متاسفانه فارسی اردو بلد بود و فارسی ما ایرانی ها رو نمی دونست، می خواست که من زبان فارسی بهش یاد بدم آخه مگه من معلم بودم که بخوام فارسی یاد بدم اون هم زبانی که استثنا هم خیلی داره داشت زبان خودمم یادمم می رفت از فارسی به انگلیسی از انگلیسی به اردو که کمی بلد بودم.

به هر حال من یک مترجم جیبی داشتم به 4 زبان فارسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی کمی فرانسه بلد بودم اما اونقدر از این زبان زیبا استفاده نکرده بودم کم کم یادم رفت ...

گاهی هم تو زبان انگلیسی 3 می کردم.. اما حالا تو زبان انگلیسی رو دست همه می زنم(جدی نگیرین..).

چند تا فیلم از مناطق مسلمان نشین موات دیدم چقدر برایم رنج آور بود آدمهایی که در چادر زندگی می کردند و حتی بیمارستان درست و حسابی نداشتند دکتر می شه گفت چون مسلمان بود خیر بود و بطور رایگان گاهی اونجا می رفت و جراحی می کرد..

من که همیشه دیدن صحنه های جراحی برایم طاقت فرسا بود ولی نشستم و همه جراحیهارو نگاه کردم. دکتر هم کاری بکارم نداشت.

با چند نفر تو بیمارستان دوست شدم با پروین دکتر مسلمان که پرستار بود و با بقی که هندو بودند زیاد دوست نشدم. اونجا راحت بود با بلوز و شلوار خیلی کم با حجاب بودم.. چون حجاب اصلا معنی نداشت ولی بعد از آن دیگه شال رو از سرم برنداشتم و همه جا با افتخار با حجاب بودم. یک سری اتفاقات هم افتاد قبل از سفر و بعد از سفر که ترجیح می دم نگم.

به هر حال هوا کم کم داشت سر می شد اواخر شهریور بود تا بهتر بگم اواسط سپتامبر

روز تولدم نزدیک می شد من همیشه آرزو می کنم روز تولدم رو تو شهری که بدنیا اومدم باشم یعنی یک روزه برم و برگردم. مثل اینه دوباره متولد بشم. به رومانا قول دادم دفعه دیگه که اومد ایران با هم سری به میانه بزنیم شهری که خاکش رو بارها و بارها بوسیدم . و بعد هم به قولم عمل کردم.

21 سپتامبر چند نفری از ایران بهم زنگ زدند و روزتولدم را تبریک گفتند رومانا و "ح" خواهرش رفتند بیرون من رو هم با خودشن نبردن، شب یک جشن کوچکی برام گرفتند خیلی خوشحال شدم از بابا و بقیه هدیه گرفتم که یکی از هدیه هام یک عروسک پاندا بزرگ بود که اسمشو گذاشتیم سارا. به این اسم خیلی علاقه دارم هر وقت زنگ می زنم اول سراغ سارا رو می گیرم. گاهی اوقات انسان به کودکیش بر می گرده.

شب خوبی داشتم . ماه رمضان هم کم کم داشت فرا می رسید برام خیلی جالبه آدمهایی که در اقلیت یک کشور هستند بتونن آداب و رسوم و اعتقاداتشون رو حفظ کنن این برای اونایی که در کشور های دیکر هم هستند خیلی با ارزشه، تقریبا یک هفته قبل از عید فطر قرار بود که بر گردم به ایران فکر کنم اواخر سپتامبر بود اما بابا گفت که باید تا عید فطر اینجا بمونی، چقدر بده آدم به یه جا عادت کنه و دل کندن سخت تر.

به هر حال خوب شد که تاریخ برگشت رو عوض کردم چون ماهان ایر ساعات پروازش رو تغییر داده بود علاوه بر اون من اومدنی از فرودگاه مهرآباد اومدم و حالا پروازها به فرودگاه امام منتقل شده بود الان نگاه نکنیم فقط برخی از خطوط هست، آبان 84 همه پروازهای خارجی به فرودگاه امام بود من هم جزء آن ها.

 تا عید فطر صبر کردم چقدر عید قشنگی بود به این می گن عید پر از شادی مخصوصا با مصادف شدن با فستیوال هندوها. عیدی از بابا گرفتم و همه به دیدن و عید مبارک اومدند. راننده رومانا اینا هندو بود ولی اینقدر که با این بود رسم و رسوم مسلمونها رو یاد گرفته بود دیدم تو فرودگاه چجوری منو نگاه کرد..

در هر حال دیگه وقت رفتن نزدیک شده بود روز یکشنبه با رومانا و دیگر خواهرانش رفتیم برای خرید تو اون موقع سال می شد راحت خرید کرد.

رفیتم به منطقه به نام کنارپلیس (Kenar Place ) نزدیک پالیکا بازار ، خیلی شلوغ بود، قیمتها هم بد نبود خیلی هم خرید کرد.

یک ساری دیده بودم که دلم می خواست بخرم هی رومانا می گفت می خوایی چیکار و نخریدم اما خودش برام یک روز مونده بود به رفتنم یک ساری خرید خیلی خوشحال شدم چون دلم می خواست به هر کشوری که سفر می کنم از لباس اونجا حتما داشته باشم.

خرید کردم و گشتیم و پیتزا هند و هم خوردیم و خسته و کوفته رسیدیم خونه ...

من همیشه عاشق سفر کردن و گشت و گذار هستم هیچ وقت هم احساس خستگی نمی کنم . ولی نمی دونم اون کسی که قراره با من زندگی کنه اهل سفر هست یا نه..

برگشتیم خونه تو چهره همه می خوندم که ناراحت هستند ما بهم بدجوری عادت کرده بودیم حتی به سگ رومانا که اسمش داسکی بود خیلی هم آروم بود با من هم می ساخت دختر خوبی بود .

دو سه شب پیش فیلم مصائب مسیح رو دیدم البته اسم اصلی فیلم آخرین وسوسه مسیح بود. چقدر اشک ریختم عین همونی بود که تو ایران دیده بودم بدون سانسور.

روز 5 نوامبر دقیقا یک روز مونده به پرواز خیلی سخت گذشت همه ناراحت بودیم ولی باید بر می گشتم خیلی کارها می خواستیم من و رومانا شروع کنیم تو هند اما کسی نبود که راهنماییمون کنه البته بد هم نشد چون این ماجرا شکل تاره ای بخود گرفت..

شب هیچ کس نخوابید گاهی بیدار می شد گاهی چرت می زدم گاهی می رفتم کنار تراس و به شی و ستاره هاش خیره می شد بالاخره با هزار زحمت صبح شد رفتم پشت بام و با دهلی خداحافظی کردم"دهلی به امید دیدار".

خیلی عکس و شکار لحظه ها دارم ولی نمی دونم چطوری اینجا قرار بدم که شما ها هم ببینین.

6 نوامبر سال 2005 ساعت 16:00 به وقت محلی دهلی رفتیم به طرف فرودگاه یادم هست موقع اومدم گرد ماتم نشسته بود خونه هیچ کس درست و حسابی با من خداحافظی نکردم می خواستم گریه کنم رومانا گفت پیش بابا گریه نکن ناراحت می شه همه تو چشمامون اشک جمع شده بود سعی کردم همه رو آروم کنم با سیما مهمون دیگر اونا که چند روز بود اومده بود و قرار بود بره خداحافظی کردم می تونستم بمونم اما فعلا باید برمی گشتم نمی دونم چه حکمتی تو کار بود...

با بابا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم حالم خوب نبود هم بدلیل بی خوابی هم فکر کنم مسموم شده بودم شب قبلش خیلی  خورده بودم . صبح فقط یک فنجان قهوه خوردم و دیگه هیچی . سرمو گذاشتم رو شونه رومانا چون اصلا حالم خوب نبود . به رومانا گفتم من امروز

نمی رم حال ندارم و مریضم . ولی دیگه وقتی نبود به هر حال راه افتادیم . ماشینی که کرایه کرده بودند میتسوبیشی بود.

راستی می دونین که ماشین های شرق آسیا حالا منظورم هند فرمونشون راست هست گواهینامه بین المللی هم داشتم ولی چه کنم نمی دونم چرا جرات نکردم اونجا رانندگی کنم البته با جاده های اونجا فقط خود هندیها می تونن رانندگی کن نه ما..

به هر حال کمی احساس کردم بهتر شدم تا فرودگاه یک کلمه هم حرف نزدیم ...

شاید یک روزی بر گشتم به هند به خاطر خاطراتی که دارم  و فراموش نمی تونم کنم..

ساعت 2:30 رسیدم به فرودگاه بین المللی دهلی عکس گرفتیم و لحظه خداحافظی رسید باور کنین برای هممون سخت بود حتی برادر رومانا اصلا خداحافظی نکرد. با بقیه روبوسی و در آغوش گرفتم و قول دادم به زودی برمی گرددم.

 داخل فرودگاه کمی برام عجیب بود . یک مقدار روپیه داشتم کمی شو برای یادگاری نگه داشتم و بقیه رو به دلار تبدیل کردم.

به خانواده خبر داده بودم که چه ساعتی می رسم به تهران.

رومانا تا آخرین لحظه تو فرودگاه بود و رفتن منو به تماشا نشسته بود...

حالم بهتر شده بود به خودم اومد و دیدم که تو هواپیما نشستم Mp3 گوش می دادم که کمی آروم بشم شجریان، اصفهانی و ... کمی آروم شدم. ایرانی خیلی زیاد بود. گیت 11 بود رفتم و تا این که سوار هواپیما شدیم . قلبم درد می کرد احساس تنهایی شدید کردم. از مهماندار خواستم با برم سمتی که پنجره باشه یک پتو و بالش کوچک گرفتم و موسیقی هم که گوش می دادم حسابی گریه کردم الان که این حرفهارو می زنم اشک تو چشمامه و انگار داره برام تکرار می شه/.

از بال هواپیما از فرودگاه باند فرودگاه عکس گرفتم از لحظه اوج هواپیما هم. از آسمان پاکستان هم عکس گرفتم . احساس عجیبی داشتم . غذا خوردم ولی کم. نمی دونم ولی وقتی آدم تو هواپیما میشینه یه کم گیج می زنه.

 

آسمان هند :

 

 

 

آسمان پاکستان در شب:

 

از مهماندار خواستم که برام چایی بیاره. چایی برام آورد ولی با یک نگاه خاصی منظور با یک احترام جالبی طرز قراردادن چایی تو سینی و کنارش قند و دستمال برام عجیب بود اخه قبلا اینحوری نبود.

چایی خوردم و خوابیدم نفهمیدم کی سینی رو برد. ولی می دونم که پتو رو هم روم کشید و رفت.

اونقدر وسائلم زیاد بود که مدارک خودم رو تو هواپیما با خودم آورده بودم. یادم نمی یاد فیلم نگاه کردم یا نه.

 اومدنی به دهلی تنها نبودم با یک خانم مسلمان هندی دوست شدم اما برگشتنی تنها بود یک پسری هم بود که خیلی فضولی کرد تا باهام دوست بشه اما من هیچ کس رو تا نشناسم به راحتی قبول نمی کنم.

می دونم بعضی از حرفهامو نصفه نیمه می گم دلیلش هم اینه که نیازی به گفتن جزئیاتشون نبود. محفوظ....

ساعت 16:30 به وقت ایران رسیدم فرودگاه امام همه اومده بودند اونا خوشحال بود و رومانا اینا ناراحت. اولین کاری که کردم زنگ زدم به رومانا و گفتم که من رسیدم از صداش معلوم بود که الان خونشون چه خبره.

نفهیمدم ولی شب رو خوابیم خیلی خسته بودم .

دوباره روز از نو روزی از نو ....

خدایا من هیچ دلبستگی ندارم  چرا برگشتم خودمم نمی دونم البته حکمت بود...

یک هفته اول رو همش در حال گریه بودم در واقع من وقتی از سفر بر می گردم کمی افسرده

می شم. کوه رفتم و دوباره مشغول بکار شدم . کم کم دوباره زنده شدم .

 

حالا خیلی وقته از سفر به هند می گذره اما به زودی قصد دارم برم باکو و ترکمنستان رو از نزدیک ببینم البته این بار نه تنها...

 

 

امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم ولی این سفر برای من بار معنوی زیادی داشت بطوری که 360 درجه عوض شدم.....

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین....

 

رویا

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام خسته نباشی وقتی این مطلب اخرت رو خوندم یاد خداحافظی که با دوست عزیز تر از جانم داشتم افتادم که در نگاه اخر بهم گفت اسیر اون نگاهتم اون موقع دلم میخواست با تمام وجودم گریه کنم که چرا دارم بر میگردم اخه چرا من با اون مدت ۱۵ ساله دوستم اما دیگه چاره ای نبود ...اگه فرست بشه و شما اجازه بدین کامل براتون تعریف میکنم البته خودتون بگین کی که مزاحم نباشم؟...خداحافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد