رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

بی تو چگونه می گذرد؟

در این فصل سرد

و این شبهای دراز

و این شب سرد سرد

که حجم آدمی خشکیده است؛

و تو

تو که در حجم سرد و نمور خاک خفته ای

بگو امشب به تو چه می گذرد؟

چه کسی چراغ برایت می آورد؟

چه کسی دستهایت را ها ها می کند

کاش گرمای اتاقم را برایت می آوردم

و یا تن تب آلود من ترا به ذوب می رسانید

بگو

بگو در گور سرد و نمناک

در گورستان تاریک و وحشت آور بر تو چه می گذرد؟

بی من به تو در گور چه می گذرد ؟

می دانی؟آخر چند روزی است برف می بارد

سرد سرد سرد

مه غلیظ

هوای برفی و غم انگیز

مرا دیگر شاد نمی کند بی تو .

اگر قول بدهی به دنیای من برگردی؛

من نیز قول می دهم

تمام عمر باقی مانده را روی برف بخوابم 

چه خیالی

چه خیالی بی رنگ

و چه دردی است نبودنت

بخواب که حس تنهائیت

و تنها بودن در گور سرد

مرا بیشتر می آزارد

اما

فقط بگو

بگو

این شبها

بی من چگونه می گذرد؟!!



رویا