رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

نبرد


مامان با بابام چند شب پیش با هم دعواشون شد ، 
مامانم قهر کرد رفت خونه مامانش اینا 
بابام گفت به جهنم خودم به تنهایی زندگی میکنم 
بعد از چند شب که کلی ظرف نشسته تو کابینت جمع شد 
دستا رو زد بالا ظرفا رو بشوره دیدم زیر لب داره غر میزنه 
و میگه اینم شد زن ببین این قابلمه ها چقدر جرم گرفته سیاه شده 
صدام زد اهای پسر بیا ببین انقدر ساییدم این قابلمه ببین چه برقی میزنه 
کیف کن برو برا مامانت تعریف کن 
رفتم نگاه 
کردم دیدم همه قابلمه های تفلون مامانم 
رو با سیم ظرف شویی به قدری ساییده که سفید شده .... 
... فقط اب دهنم رو قورت دادم 
و اماده شروع نبردی به عظمت جنگ جهانی دوم شدم =))

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین 1392,03,17 ساعت 12:57 http://mbz-times.blogsky.com/

سلام رویای عزیز
خوبی
چه خبر؟؟اینو جدی گفتی یا یک داستان شوخی وار بود؟؟؟
ایشالله که شوخی بوده باشه و هیچ وقت با هم دعواشون نشه
---------------------
اپ هستیم و سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد