رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

آخه بی کی بگی؟

سلام به همه خوبان  

 

 

حدود 1.5 ماهه قریب به دو ماهه که یک مسئله خیلی مهم سخت فکرمو بخودش مشغول کرده . نه می تونم به کسی بگم و نه می تونم کاری انجام بدم. فقط می دونم که یک کم دیگه باید صبر کنم تا بتونم مسئله رو یه جوری حلش کنم.  

راستی که خیلی سخته تو زندگی همه جور آدم باشه ولی نتونی بعضی چیزها که شاید از نظر اونها مهم نیست ولی برای تو ارزش حیاتی داره - بهشون بگی.  

 

شب خوبی نداشتم. کمی هم کسالت داشتم. اما حتی اجازه ندادم خانواده بدونن. تمام شب رو به گذشته ها فکر کردم. راستی الان که خوب دقت می کنم گذشته ام بهتر از امروز و حالم بود. قدر گذشته ها رو هم دونستم و هر کاری از دستم براومده برای امیدوار بودن انجام دادم. اما الان احساس می کنم به یکنواختی که همیشه ازش فراری بودم به سراغم اومده ول کن نیست.  

کارخانه شاید به دلیل تعطیلات عید فطر یک هفته بیشتر تعطیل کنه . موندم این مدت رو چکار کنم. البته می خوام دکور خونه رو عوض کنم. کلی کتاب تلمبار شده که باید مرتب کنم. کلی وسایل اضافه است که باید ردشون کنم بره.  

ماشین رو ببرم کارواش صفایی بدم. دفاتر شعرهای قدیمی رو دوباره مرور کنم. فعلا مسافرت برام مقدور نیست. شاید بمونه آخر شهریور که مصادف بشه با روز تولدم به زادگاهم برم.  

امروز کارخانه خبری نیست. همه چیز بروز الا دل من.  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

برای من هم دعا کنین این مسئله ای که برای من پیش اومده از اول کان لم یکن بشه.  

 

رویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد