رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به کربلا - بخش سوم

سفر به کربلا بخش سوم

... به 120 کیلومتری همدان نزدیک شدیم. یاد سفری افتادم که سال قبل از سنندج و همدان داشتیم. سنندج شهر بسیار زنده ای بود یادم می آید صبحانه در هتل 5 ستاره اگر اشتباه نکنم به نام شادی هتل صرف کردیم و من به مرکزشهر رفتم و از دادگاه این شهر دیدن کردم. به هر حال شهر همدان که دیگر گفتن ندارد. در مسیر راه ماموریتی که داشتیم از گنجنامه و در مسیر راه که برای صرف ناهار به هتل اشگنه معرفو همدان رفته بودیم. در هر حال قصد ندارم از سفر قبلی بگویم که از لذت این سفر بکاهد.

یک لحظه یاد این بیت افتادم که می گوید:

 

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را                     تا زودتر از مواقعه گویم گله ها را ...

و مدتی را به آن اندیشیدم.

مداح کاروان با طرح سوالاتی مذهبی که عمدتاً از عتبات عالیات عراق بود جوانها را به خود مشغول کرد. البته جوانها هم با تقلب مخفیانه و در برخی اوقات آشکارا سوالات را جواب دادند و سپس برگه ها را مداح عودت کردیم.

ساعت 15/12 ظهر است. اتوبوس به جایگاه اختصاصی افلاک رسید. گویا قصد سوختگیری دارد. فعلا که درحال جابجایی اتوبوس است. بله!

ناگاه یاد سفر هندوستان که سال گذشته اسفند ماه داشتم افتادم. خدای من چقدر دلم برای اقیانوس هند تنگ شده است. یادش بخیر...

ملت گاهی اوقات می خندیدند گاهی خواب آنها را احاطه می کرد و گاهی از اتوبوس بیرون را تماشا می کردند. (نمی دانم چرا در سفرنامه نویسی لحن نوشتاری ام عوض می شود)..

به هر حال شما را به یک جمله مهمان می کنم:

تنها یک جا تو این دنیا وجود داره که دل آدم دو دل می شود! می دونی اون کجاست؟ بین الحرمین ...

و این جمله مصداق واقعی پیدا کرد وقتی وارد بین الحرمین شدیم..

این سفر طولانی ترین سفر زندگی من است البته سفر طولانی که اخیراً داشتم سفر به شهر شهید پرور کازون بود که حدود 18 ساعت با تهران فاصله دارد. راستی گاهی اوقات یاد گلنوش برادرزاده ام افتادم. فردا یعنی سه شنبه 11/11/1390 به اتفاق رومانا تهران را به مقصد دهلی ترک خواهد کرد و احتمالا یک ماه دیگرشاید 29 فوریه به ایران برگردند. وقتی گلنوش خونه نباشه انگار یک چیزی رو گم کردیم. به هر حال شانس آوردیم که زمان بدرقه ما در خواب بود اگر نه آویزان می شد و می گفت بگل(بغل) اونوقت بیا درستش کن و باید با خود می بردی بیرون.

راستی یاد مطلبی افتادم: دیگه به آقایون کاری را واگذار نکنین!!

قابل توجه آقای ا. ا که قرار بود MP4 مرا تعمیر کرده و به من قبل از سفر برساند. که آخرش هم نرساند و چشمام به دوربین خیره ماند.

ساعت 40/13 بود که شهر زیبای همدان رسدیم. باید جایی توقف می کردیم برای ادای نماز و صرف ناهار. سازمان حج و زیارات بسیار عالی برنامه ریزی کرده بود. چرا که همزمان با اتوبوس ما یا اتوبوس دیگر با ما می رسیدیم و همه میزهای ناهار آمده و غذا آماده بودند. هوا در همدان سرد بود چرا که هنوز نشانه های برف و ماندگاری کوتاه مدت آن هویدا بود.

اصولا آدم وقتی غذا می خورد هم مغزش بکار می افتد و هم خواب از سرش می پرد. تازه مغزش بجای اصلی اش برمی گردد. (لطفا به دل نگیرید...)

جای همه خالی ناهار جوجه کباب با تمامی مخلفات صرف شد و سپس همدان را ترک کردیم. در بین راه برندگان مسابقه مذهبی مداح کاروان اعلام شد نمره من 16 شد و برنده یک کتاب ارتباط با خدا شدیم. البته خودکار هم بود که من کتاب را پسندیدم.

ساعت 36/15 به شهرستان اسدآباد زادگاه سید جمال الدین اسدآبادی رسیدیم که در میان کوه ها و در دامنه کوه قرار گرفته بود. ساعت 10/16 از شهر کنگاور گذشتیم و به نظرم هوا در بیرون از اتوبوس قطعا سرد خواهد بود.

تصمیم گرفتم تا دم مرز فعلا از خط دائم استفاده کنم و بعد از آن اگر ایرانسل رومینگ شد از آن بهره بگیرم. چون هم باید به دوستم که در کردستان عراق است زنگ بزنم هم ملتی که در ایران منتظر ماهستند. به هر حال ساعت 29/16 را طی کردیم و از این لحظه به بعد تا کربلا 545 کیلومتر باقی مانده است.

ساعت 17 به شهر تاریخی بیستون رسیدیم. که کوههای آن براستی زیبا و سر بفلک کشیده اند. به نظرم تا کرمانشاه 30 کیلومتر مانده باشد. بله ! تا 20 دقیقه دیگر به کرمانشاه خواهیم رسید. اگر به کوههای بیستون خوب دقت می کردی نشان از نقوش براستی خوش تراشیده نگاهت را می دزدید و هر رهگذری را به خود جلب می کرد. این کوهها در اثر فرسایش نقوش زیبایی را جلوه گر شده بود و ناخواسته فریبای نگاه رهگذران گشته بودند.

ساعت   26/17 از این  لحظه به بعد 205 کیلومتر به مرز مهران باقی مانده است. هوا سرد بود و خورشید روی از زمین برتافته و جای خویش را به شب بخشیده بود دیگر از براده های طلای و در غروبش براده های سرخ گونش اثری نمانده بود. ... و خورشید به زحمت خود را در آسمان حفظ کرده بود.

ساعت 35/17 از این جا به بعد حدود 65 کیلومتر به اسلام آباد غرب مانده است. مامان و بابام مدام در حال خوردن هستند گاهی هم در حال ذکر و کتاب خواندن.

ساعت 50/17 بود که برای نماز مغرب و عشاء از اتوبوس پیاده شدیم. نماز را به جماعت اقامه کردیم.مسیر بعدی به سمت ایلام خواهد بود. خوشحالم از این که اکثر افراد این اتوبوس جوان هستند و به سفرهای معنوی علاقع مند هستند. راستی دو جوان کم سن و سال درست  پشت سر ما بودند و از خود تهران موسیقی مذهبی گوش می دادند و سر همه را بردند تا جایی که خودم به حرف درآمدم و گفتم اگه میشه خاموش کنید یا با هنذفری گوش دهید...

صندلی جلویی ما یک خانم و آقا بودند که تلفنشان لحظه ای قطع نمی شد و اپراتور تلفن پیش آنها زانو زده بود. به هر حال ساعت 50/18 و در 20 کیلومتری اسلام آباد غرب هستیم. 

ایلام دارای تونلهای بزرگ و گردنه های خطرناکی ست. ساعت 15/19 بود که به شهر ایلام رسدیم. جهت صرف شام که زرشک پلو با مرغ بود پیاده شدیم. رستوران پر بود از مسافرین راهیان کربلاو...

از اینجا به بعد تا کربلا حدود 370 کیلومتر و تا نجل اشرف 410 کیلومتر باقی مانده است.      برخی از کاروانها که مسیرشان متفاوت است ابتدا به کربلا می روند و سپس به نجف می روند اما کاروان ما ابتدا به شهر نجف می روند و بعد به کربلا خواهد رفت اگر زنده ماندیم.

ساعد 45/21 است و رستوران را به قصد مهران ترک کردیم. احساس خستگی می کردیم. آرزو داشتم اون کسی که زمانی دوستش داشتم و اکنون در این دنیا نیست در کنارم بود و من می توانستم درد و دل کنم چه کنم که سرنوشت من هم اینگونه رقم خورد...

به هر حال ساعت 50/22 به مهران رسیدیم. امشب در زائرسرای مهران نزدیک خط صفر مرزی خواهیم بود    و فردا از مرز خواهیم گذشت...

ادامه دارد...

 

به آروزهای قشنگتون برسین...

رویا

نظرات 1 + ارسال نظر
موری 1390,12,02 ساعت 16:27

اولا مرسی که سر زدی و یادداشت گذاشتی ...

دوما پس به سلامتی تا ۲۹ فوریه چیزی نمونده ..

امیدوارم بازم قسمتت بشه کربلا ...

زود قسمت هاشو بنویس ...

چون من از ۵ شمبه نمیام نت

راستی امیدوارم تو کار اون چکه هم موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد