رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دوران سخت اما ...

دوران سختی رو دارم. دورانی که هیچ وقت فکر نمی کردم برای من هم پیش بیاد. همیشه از این تنهایی و جدایی هراس داشتم. و بالاخره سراغ من هم اومد. مثلاینکه چاره ای نیست. اما قربون اون خدا برم. عجب صبری به من داده. عجب انگیزه ای به من داده. فکروشون نمی کردم از این بحران بیرون بیام. راستش اطرافیانم مدام بهم می گن اگه ما جای تو بودیم تا حالا دیوونه شدعه بودیم. با اینهمه گرفتاری و تنهایی و طلاق و ... که برات پیش اومده !! خدا خیلی دوست داشته که اینهمه صبر و بردباری بهت اعطا کرده.  

 

راستش من هم تو کار خدا موندم. اما همیشه به این نکته فکر می کنم:   

این همه شکستن سهم من نبود!! 

 

 می گذره... هر چند تلخی ها و خاطرات لعنتی فراموش نمی شن...  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

 

رویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد