رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

محبت خدا

 

گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم. آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیم بود.  

 طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بودم؟   

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند 

 

آنگاه  تو از کمین مار پر گشودی! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم. 

 

و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی...

نظرات 1 + ارسال نظر

بازم سلام.
این نوشته کوتاه و خیلی جالب بود. واقعا در چند کلمه حقیقت مطلب رو بیان کرد.
خوشحال می شم به ما هم سر بزنین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد