رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

برای دوست..

 

 

می خواهی بروی ؟!

 پس بی بهانه برو !

 بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را ...

صدایت همان صدا ،

نگاهت نـاتـنی و دستهایت سرد است ،

و من می دانم : محبت ساختگیـت ،

عشق دروغینت و چشمان پر فریبت ،

آخر روزی گرفتارت خواهند ساخت ...

 

نه محبت پول خردیـست در دستان تو ،

 و نه من گدایی هستـم دست گشوده فرا روی تو !

نه ، نه عزیزم ، این ممکن نیست !

چون وقارم همانند قلبم شکستـنی نیست ...

می خواهی بروی ؟

این راه ، این هم تو !

ولی حالا که می روی ،

بدان : هر گاه خواستی برگردی ،

بسترت بالشی خاردار خواهد بود ،

 و پیشوازت چشمانیست که دیگر هیچگاه گرمای نگاهشان را حس نخواهی کرد ...

 می خواهی بروی ؟

پس نه حرفی بزن و نه چیزی بگو ،

 دیگر حتی نگاهـم هم نکن !

 نیست شو چون غریبه ها در مه و دود ...

 دلبستـه چه چیزی بودی ،

 که نـتوانستی بگویی ؟!

و اکنون در پی دیدن هزاران عیب منی ! می خواهی بروی ،

بی بهانه برو ...

 

 

 

 

با تشکر از رویا -علیرضا

نظرات 1 + ارسال نظر

من هنوز هستم ..... هنوز باقی خواهم ماند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد