رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

آهای فلانی

آهای فلانی!! می دانی ؟  

 

می گویند رسم زندگی چنین است...

می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... و می روند.

وتو در خود می مانی و هزار خروار تنهایی...

راستی نگفتی رسم تونیز چنین است؟.... مثل همه فلانی ها....؟

شوق

 

امروز شوق تو دارم...

نمی دانم ....

پروانه ها

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
نگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
ما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
نی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم...

 

حسین پناهی

یک شعر

 

در دل من چیزی است   

مثل یک بیشه نور   

مثل خواب دم صبح   

و چنان بی تابم   

که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت   

بروم تا سر کوه   

دورها آوائی ست که مرا می خواند...   

 

سپهری  

 

خسته

 

 

من که نیستم خسته از دیدار تو  

 

خسته ام از بازی گردون تو  

 

اون دنیا

 

اون دنیا خدا نمی پرسه مدل ماشینت چیه؟ می پرسه چند تا پیاده رو سوار کردی؟ 

 

   

 

 

 

 

 

نمی دونم از کدوم سایت برداشتم. صاحبشش ببخشه!!






خسته

خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر

   این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر 

   آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف

   ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر 

   ای نظاره‌ی شگفت، ای نگاه ناگهان!             

   ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر! 

   آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!          

   مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر 

   مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی‌امان              

   مثل لحظه‌های وحی، اجتناب ناپذیر 

   ای مسافر غریب، در دیار خویشتن               

   با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! 

   از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی               

   دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! 

   این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها        

   این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیر 

   دست خسته‌ی مرا، مثل کودکی بگیر     

   با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر! 

                                                                               (قیصر امین پور)

بدون شرح

 

رفت به همین سادگی...

یک شعر

 

انگار این روزگار چشم ندارد  

  

من و تو را   

یک روز خوشحال و بی ملال ببیند.   

 

 

قیصر امین پور