رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به کربلا - بخش دوم

امروز دوشنبه مورخ 10/11/1390 تهران ایران

یاد سالهای جنگ افتادم و نام مقدس کربلا...

و یاد خاطرات یکی از فرماندهان جنگ که در زمان اسارت به زور آنها را به کربلا بردند. البته به قول خودشان اسرا زمانی که این متن را در خط مقدم می خوانند "کربلا کربلا ما داریم می یائیم..." حالا که بزور به کربلا می بردند می گفتند "کربلا کربلا ما را دارن می یارن..."

به هر حال ساعت 50/8 صبح بود که بار و بندیل را بار ماشین کردیم و به محل تعیین شده از سوی سازمان حج و زیارت رفتیم.

ساعت 9 صبح بود یعنی از منزل ما تا محل سوار شدن حدود 10 دقیقه فاصله بود. این اولین باری است که به اتفاق پدر و مادر به مسافرت آنهم سفر کربلا می روم.

همه آمده بودند. بیشتر افرادی بودند که برای بدرقه آمده بودند. 

بار دیگر قسمت شد که سفرنامه ای تازه را آغاز کنم.  اتوبوس متعلق به شرکت جوان سیر ایثار که زمانی تابع سپاه بود. رئیس کاروان آقای مسگری شهر و مداح آقای جواد سلطانی بود. کارت شناسایی هر کسی را به خودش دادند تا دور گردن آویزان کنند. باور کنید اگر مردمی که برای بدرقه آمده بودند را بدقت تماشا می کردی اشک دور چشمشان حلقه زده بود و شاید با حسرت این لحظه را آرزو می کردند.

ناگاه نگاهم به نگاه خواهر بزرگم ... افتاد که اشگ در چشمانش حلقه زده بود و بزحمت خود را کنترل می کرد. برادر و داماد و عروس هم برای بدرقه آمده بودند. دو تا از عمه هایم نیز آمده بودند. راستی از فک و فامیلهای پدرم نیز در این سفر بودند یک خانواده 4 نفره.

مداح کاروان هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود و مردم به خانه هایشان نرفته بود  ، شروع کرد و وای که دل مردم و ملت را در همان مقدار کم وقت به لرزه درآورد و راهی کربلا و کربلائیان کرد.

به هر حال با اشگ و دعاخواهانه مردمی که به بدرقه آمده بود و از زیر قرآن کریم رد شدیم و سوار اتوبوس شدیم.

شماره ردیف پدرم 6 من 7 و مادر 8 بود. در کنار من دختری فکر می کنم 24 -25 ساله به نام خانم عشرتی که با عمه و مادرش به این سفر آمده بودند. 

....

اجالتاً به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا